تاریخ انتشار
جمعه ۱۱ فروردين ۱۳۹۶ ساعت ۲۲:۱۵
کد مطلب : ۹۵۳۴
بدرقه خادمین
خداحافظ هویزه
بهنام نادری
نوایی حزن آور در تکاپوی یادمان میپیچد. همه سر در گریبان خویش فرو بردهاند و زانو در آغوش بهاری شده از خدمتشان گرفتهاند. هیچکس را یارای چرخیدن نیست؛ وداع، رنگ تلخ ماتم گرفته است. رنج خداحافظی، گلوی گسیخته خادمان را میفشارد. آرام آرام میشکنند در خویش. دل کندن آسان نیست؛ آیا میتوانم؟ این پرده آخر را باید زار زار گریست. هوا، سخت نفسگیر است. آخرین اشک بوسهها بر قبور مردهای آسمان با گلاب ناب در هم میآمیزد. زمین هویزه هم حتما دلتنگی میکند بعد از این ... چراغهای دور مزار حالا پیش چشمت تار شدهاند.
حرفهای روز اول در ذهنت جان میگیرند؛ گفته بودند قدر لحظه لحظه اینجا را باید دانست. انگار همین دیروز بود که اولین روز خادمیمان را در هویزه شروع کرده بودیم و حالا داریم غزل خداحافظی را میخوانیم و براستی که ناگهان چه زود دیر می شود؟
نمیتوانی از قبرهای ساده و صمیمی و پرچمها و سربندهای جایی که 40 روز تمام با یکییکی شان یکی شده بودی دل بکنی. با خودت عهد بسته بودی امسال جور دیگری باشی. با خودت عهد بسته بودی امسال از ثانیه ثانیه این 40 روز خدایی بهره ببری.
انگار همین دیروز بود گفته بودی:
به خدا میبرم از شهر شما
دل شوریده و دیوانه خویش
میبرم تا که در آن نقطه دور
شستشویش دهم از رنگ گناه
گفتی هر که هنوز دلی در سینه دارد دعوت است. گفتی که سفره آسمان پهن است. گفتی هر کس بیاید و جرعهای نور بنوشد، عاشق میشود. گفتی همین است آن اکسیر، آن معجون آتشین که خاک را به بهشت میبرد و گفتی که از دل کوچک من تا آخرین کوچه کهکشان راهی نیست؛ اما دم غنیمت است و فرصت کوتاه و گفتی اگر دیر برسیم شاید سفرهات را برچیده باشی، آی فرشته، آی فرشته که روزی دوستم بودی، بلند شو دستم را بگیر و راه را نشانم بده، که سفره پهن است و مهمانی است. مبادا که دیر شود، بیا برویم، من تشنهام، خورشید میخواهم و امشب مگر اشک امان میدهد... نمیگویم خداحافظ هویزه... این را از مادربزرگ یاد گرفتهام. میگفت هیچ وقت با جایی که دوستش داری خداحافظی نکن... حالا او هم پیش شهداست و من نمیگویم: خداحافظ هویزه؛ فقط با آرزوی خدمت دوبارهات میروم؛ همین و بس.
انتهای پیام/