تاریخ انتشار
چهارشنبه ۲۹ ارديبهشت ۱۳۹۵ ساعت ۱۸:۲۸
کد مطلب : ۷۳۱۱
گزارشی از متن و حاشیه ی دیدار با خانواده شهدای افغانستانی مدافع حرم؛
عشق بدون مرز!
دیدار اول
مقصد خانهای محقر با دیوارهای سیمانی در باقرشهر جنوب شهر تهران است. وقتی زنگ خانه را به صدا در میآوریم دختر بچهای با موهای آبشاری از تنها پنجره آن خانه سر بیرون میآورد و میگوید: سلام عمو.
صاحبخانه در را باز میکند و میزبان، مستاجر آن خانه کوچک و قدیمی است. پلهها و نردههای زمخت آن خانه را به سختی بالا میرویم. همسر شهید با دختری شش ساله که دختر روسری بر سر کرده است به استقبالمان میآید. محمد سرور رجایی فعال فرهنگی افغانی میگوید: شهید رفیعی پیش از تشکیل تیپ فاطمیون گروهی را در سوریه تشکیل دادند. خانواده این شهید گرانقدر آن وقت ساکن سوریه بودند. دوم فروردین سال ۹۲ به آنها خبر میرسد که تکفیریها به حرم حضرت رقیه(س) حمله کردهاند. شهید رفیعی با جمعی از دوستان خود به سوی حرم میرود و در آن درگیری به شهادت میرسد و پیکرش مفقود میشود. احرارالشام اولین عکسی که از شهدای افغانستانی مدافع حرم منتشر کرد مربوط به این شهید بود.
همسر نیز از روزهای زندگی خود میگوید: وقتی شما به خانهی ما میآیید خیلی خوشحال میشویم. دل فرزندان ما را هم شاد میکنید. ما ابتدا چند سال در ایران بودیم و از ۱۰ سال پیش به سوریه رفتیم و تا مدتی پس از شهادت همسرم در سوریه ساکن بودیم. پسرهایم به دلیل مشکل ویزایی که دارند در افغانستان هستند و نمیتوانند به ایران بیایند. خودم نیز مدت ویزای موقتم تمام شده است و به من گفتهاند باید از علما نامه بگیری تا ویزایت را تمدید کنیم. من و دو دختر کوچکم در ایران تنها هستیم. این دختر کوچکم اسمش در شناسنامه فرشته است و در خانه مبینا صدایش میکنیم. دختر دومم که ۹ ساله است ملیکا نام دارد.
جویای دختر بزرگتر میشویم و او در تک اتاق خانه است و شرم دارد که در جمع ما حاضر شود. مادر میگوید: همسرم پرونده اعزام از ایران نداشته و از سوریه به جمع مدافعان حرم پیوسته است. از یکی از نهادها نامهای گرفتم و به بنیاد شهید رفتم و گفتند چون خودتان و همسرتان افغانی هستید نمیتوانیم شما را تحت پوشش قرار دهیم. من هم ناامید شدم و دیگر پیگیری نکردم. آقایانی که به دیوار تکیه دادهاند به تکاپو میافتند و در گفتوگوی با یکدیگر به دنبال یافتن راهحلی برای این مشکل هستند.
همسر شهید میگوید: همسرم وقتی که ایران بود در کنار نیروهای بسیجی دورههای آموزشی را میگذراند. از آن روزها مدارک و تقدیرنامههایی را داشتیم که وقتی خانهمان در سوریه مورد اصابت موشک قرار گرفت آنها نیز از بین رفت. هر کدام از غیر سوریها که برای نبرد با تکفیریها وارد میدان نبرد میشدند از دولت سوریه تعهد میگرفتند اما همسرم هیچ وقت راضی نشد چنین کاری را بکند چرا که میگفت من تنها برای دفاع از حرم در عملیاتها حضور پیدا میکنم و هیچ توقعی از هیچ کس و دولتی ندارم. ما هم راضی به رضای خدا هستیم و شک نداریم که خداوند متعال یاری دهنده من و فرزندانم خواهد بود و هیچ گله و شکایتی ندارم. وظیفه همسر من دفاع از حرم بوده است و خوشحالم که در این راه جانش را فدا کرده است.
ملیکا به آرامی درب اتاق را باز میکند و با یک چادر گلی و با شرم و حیا به جمع ما میآید. به بالکن حیاط مانند و کوچک آن خانه نگاه میکنم. چشمم به یک دوچرخه قرمز میخورد که دلخوشی دختران این شهید مدافع حرم است. مادرشان که با عزت سخن میگوید، اضافه میکند: ملیکا کلاس دومش را تمام کرده است و فرشته قرار است سال جدید به مدرسه برود. برای تحصیل فرزندانم نیز مشکل داشتیم که شهردار لطف کردند و نامهای دادند تا ملیکا در مدرسه ثبتنام شود.
دیوارهای خانه مانند دلهای شهید و همسرش به زرق و برقهای دنیا بسته نیست. آن خانه کوچک با کمترین امکانات مرتب است. یک تلویزیون ۱۲ اینچ هم داشتهاند که خراب شده است و مادر با دو دختر ۹ ساله و شش ساله تنهاییشان را سر میکنند.
از خانه که بیرون میرویم قبضهای آب و برقی میبینیم که مامور پست روی پلههای خانه گذاشته است.
دیدار دوم
چند خیابان آن طرفتر خانهای آجری مقصد دوم ماست. مامور پست پیش از ما به درب این خانه آمده و قبضها را لای در گذاشته است. زنگ خانه را میزنیم و پس از چند دقیقه درب خانه باز میشود. اینجا منزل شهید مدافع حرم "علی اصغر یوسفی" است. مادر شهید با شوهر پیرش تنها در این خانه زندگی میکنند. این خانه هم کوچک و تک خواب است.
پدر خانه نیست و مادر به دیوار آشپزخانه تکیه داده است و به حرفهای رجایی گوش میدهد. رجایی میگوید: این خانواده ۵ پسر داشتند. علی اصغر آخرین فرزند این خانواده بود. ۴ فرزند ازدواج کرده بودند و علی اصغر مجرد بود. یک روز خدمت مادر میآید و میگوید مادر شما نماز و روزه میخوانی و خدا از شما قبول کند اما انصاف نیست که خمس فرزندانت را در راه دفاع از حرم حضرت زینب(س) ندهی.
مادر شهید که گاهی با چادر نمازیش بازی میکند، در ادامه صحبتهای رجایی میگوید: وقتی با رفتن او موافقت کردیم خیلی خوشحال شد. خوشحال بود که حضرت زینب(س) او را پذیرفته است. ۲۰ ساله بود که همراه با ۳ نفر از دوستانش به سوریه رفت. پس از ۲ ماه زنگ زد که مادر چند روز دیگر برمیگردم اما چند روز بعد پیکر خونین فرزندم را آوردند و در قطعه ۵۰ بهشت زهرا دفن شد.
مادر این حرفها را با بغض بیان میکند و در این بین پدر وارد خانه میشود و با همهی ما روبوسی میکند. پدر با وجود اینکه سن و سالی دارد اما استوار و محکم است. ۲۷ سال است که در ایران زندگی میکند و این روزها گوشهایش سنگین شده است و باید با صدای بلند با او حرف زد.
رجایی میگوید: مادر این شهید در یکی از کارخانههای بستهبندی مشغول کار است تا مایحتاج زندگیشان را تامین کند. امروز نیز که خواستیم به دیدار ایشان بیاییم نگران بود که به دلیل کار، خانه نباشد اما به هر صورت خودشان را رساندند تا پذیرای ما باشند.
پدر شهید مدافع حرم "رسول خلیلی" که همراه ماست میگوید: خداوند ما را امتحان میکند و این امتحان ویژه است. خداوند خوبان را گلچین میکند و خوشا به حال شما که در آن دنیا سربلند هستید و شهدا شفاعتتان میکند و چه عزتی بالاتر از این است که با عمه سادات همنشین شویم. ما ایرانیها و افغانستانیها وظیفه خود میدانیم تا از اسلام دفاع کنیم و پاسدار حریم ولایت خواهیم بود.
علی واحدی از فعالان فرهنگی هم میگوید: امام خمینی(ره) چهرهای شاخص بود که معادلات نظام جهانی را به نفع اسلام تغییر داد و حرکات پیامبرگونه ایشان بر مردم افغانستان نیز تاثیر گذاشت. از سال ۴۲ امام جایگاه خاصی در بین مردم افغانستان یافت و امروز برادری بین مردم ایران و افغانستان در حال تقویت است و این نویدی برای شکلگیری تمدن نوین اسلامی است.
به این فکر میکنم که روزی ملتهای مسلمان در کنار هم در صلح و آرامش و بدون دخالت دشمنان روزهای خوب و خوشی داشته باشند. وقت اذان نزدیک است. عکس یادگاری میگیریم و با بدرقه پدر خانه را ترک و راهی تهران میشویم.
گزارش از محمدحسن جعفری
انتهای پیام/