تاریخ انتشار
شنبه ۱ خرداد ۱۴۰۰ ساعت ۲۰:۵۷
کد مطلب : ۱۶۲۵۰
به مناسبت ایام شهادت؛
فرمانده شهیدی که دوستانش را به یاد حضرت حمزه (ع) میانداخت+ تصاویر
پدر شهيد (محمدصادق) مى گويد:« در روز سوم تولدش بيمار شد. از عوارض بيماريش عطش سيرى ناپذيرش بود؛ هيچ چيز نمىتوانست تشنگى او را فرونشاند. من باديدن بىقرارى فرزندم، به ياد تشنگى شهداى كربلا افتادم و سخت گريستم؛ به فاصله كوتاهى پسرم شفا يافت و از آن رنج جانكاه نجات پيدا كرد.»
درباره دوران كودكى او مى افزايد: «اغلب اوقات را به بازى با هم سالانش مشغول بود. جنگ بازى را خيلى دوست داشت. بيشتر اوقات با سلاح هاى ساختگى چوبى، به جنگ و گريز با دوستانش مى پرداخت.»
شهيد علاقه فراوانى به درس داشت و از هفت سالگى، به دبستان ملى جعفرى(دبستان صابرى فعلى) رفت. در اين زمان او علاوه برخواندن درس، به ساختن وسايل چوبى نيز مى پرداخت. اسب سوارى، پرورش و نگهدارى جوجه، مرغ و ماهى از جمله علايق دوران كودكى مهدى بود.
شهيد پس از پايان تحصيلات ابتدايى، به دبيرستان ملى علوى - واقع در خيابان آبكوه مشهد - رفت؛ اما در سال آخر تحصيل، اين مدرسه به دليل فعاليتهاى سياسى توسط رژيم شاه تعطيل شد و شهيد آخرين سال دوره متوسطه را در دبيرستان ابوسعيد به تحصيل پرداخت.
او به كارهاى فنى علاقه زيادى داشت. آزمايشگاه كوچكى درست كرده بود كه روى مواد شيميايى آزمايشهاى مختلفى انجام مى داد. در اين دوران، ورزش هاى شنا، فوتبال و اسبسوارى از ورزش هاى مورد علاقه او بود. در دبيرستان از نظر تحصيلى در سطح متوسط بود.
در دوران قبل از انقلاب، تحول فكرى و اعتقادى وى شروع شد و گرايش هاى مذهبى قوى پيدا كرد. محمدمهدى در تظاهرات، پيشاپيش صفوف حركت مى كرد و فيلم و عكس تهيه مى كرد. در جلسات درس دكتر شريعتى در دانشگاه و آيت الله خامنه اى در مسجد كرامت شركت داشت.
يكى از دوستان شهيد از اين دوران خاطره اى را بيان مى كند: «در اوايل سال 1356، براى استماع سخنرانى شهيد كامياب به مسجد كرامت رفته بودم. بعد از اتمام جلسه و در حال خروج از مسجد، محمدمهدى از من پرسيد: آيا حاضرى پيام ها و تصاوير امام(ره) را بين نوجوانان پخش كنى؟ گفتم: بله. عمر انسانها دست خدا است، من از چيزى نمى ترسم. دو سه روز بعد، در مدرسه مرتضوى، پسر آيت الله خامنه اى و پسر آقاى طبسى پيامهاى حضرت امام(ره) را به من دادند و من در محدوده مدارس اطراف پخش مى كردم. در اوايل سال 1357، يكى از اساتيد مدرسه متوجه فعاليت هاى من شد و مرا به همراه فرزند يكى از روحانيون تحويل كلانترى داد.
در بين راه كلانترى، شخصى كيف حاوى اعلاميه هاى امام(ره) را از دست من قاپيد و فرار كرد. مأمور همراه ما كه نمى توانست ما را رها كند و آن شخص را تعقيب كند، نتوانست مدارك را به دست آورد. در كلانترى، مأمور بازجويى ما فردى انقلابى بود، اما براى حفظ ظاهر به ما پرخاش مى كرد. بعد از رفتن مأمور بازداشت رو به ما كرد و گفت: نگهدار پيامهاى امام(ره) باشيد. يك هفته اى به مدرسه نرويد كه تصور شود در بازداشت هستيد؛ سپس ما را آزاد كرد. در هنگام خروج از كلانترى، خادم الشريعه را ديدم كه منتظر ماست. گفت: ترسيدى؟ گفتم: نه. بعد فهميدم آن فردى كه كيف حاوى اعلاميه ها را از دست ما قاپيد، به سفارش خادم الشريعه اين كار را كرده است.»
شهيد اغلب اوقات فراغت خود را صرف مطالعه كتاب مى كرد؛ كتابهاى شهيد مطهرى، دكتر شريعتى، هاشمى نژاد و صمد بهرنگى مورد علاقه و توجه او بود. شهيد در اين زمان علاقه فراوانى به خلبانى داشت و در سال 1360، به مركز آموزش فنون خلبانى رفت و دوره هايى را گذراند.
تحولى كه بعد از انقلاب در شهيد به وجود آمد، وى را جذب سپاه و جبهه كرد و نياز جبهه به وجود افراد كارآمدى چون او، وى را پايبند منطقه كرد.
محمدمهدى در 4 بهمن 1358، به سپاه پاسداران انقلاب اسلامى پيوست و در همين زمان بود كه يك دوره آموزشى سى و پنج روزه را در سعدآباد تهران و يك دوره عملياتى را نيز گذراند. آنگاه در سپاه، به سمتهاى رئيس دفتر، فرمانده و مديريت داخلى ستاد منطقه 4 منصوب شد، ليكن نتوانست ماندن در پشت جبهه را تحمل كند و اوايل مهر ماه سال 1360 به خوزستان رفت. وى در بسيارى از عملياتها شركت كرد؛ از آن جمله مىتوان عمليات طريق القدس را نام برد كه براى آزادسازى بستان انجام گرفت. وى از دى ماه سال 1360، در سمت فرمانده تيپ 21 امام رضا(ع) به كار مشغول شد.
و از آن پس در يكى از شديدترين نبردهاى ايران و عراق، در جبهه بستان و به خصوص تنگه چزابه، شركت داشت. در عمليات تنگه چزابه، يكى از طراحان عمليات بود و بر اثر كمى نيرو، خود از اين تانك به آن تانك منتقل مىشد تا تحرك در همه خطوط محور حمله محسوس باشد. پس از آن شهيد محمدمهدى، بار ديگر در عملياتى عليه نيروهاى عراقى، با رمز «يا مولى على(ع)» شركت كرد. با شروع عمليات بيت المقدس، او به همراه تيپ 21 امام رضا(ع) ابتدا به جبهه طراح و سپس در مراحل بعدى به جبهه خونين شهر رفت.
خواهرش در مورد رفتار او مى گويد: «بسيار متين بود و در برخورد با افرادى كه نظرات مخالف در راستاى انقلاب بيان مى كردند، نرم بود و مدارا پيشه مى كرد. گاهى اوقات مى ديدم كه نماز شب مى خواند. او مهربان بود و امر والدين را اطاعت مى كرد. در مقابل كارى كه برايش انجام مى داديم بسيار تشكر مى كرد و اين خصوصيت بارز اخلاقى او بود.»
يكى از دوستان شهيد مى گويد: «او هميشه در حال ذكر بود. گاهى كه صحبت هاى متفرقه مى كردم، مى گفت: سيد، بهتر نيست كمتر صحبت كنيم و بيشتر به ذكر خدا بپردازيم. در كليه برنامه هاى مذهبى شركت مى كرد.
شبى جلسه قرآن داشيم، به منزل ما زنگ زد و گفت: اگر با دوچرخه به جلسه مى روى به دنبال من هم بيا. وقتى به درِ منزلشان رفتم، ديدم سرماخورده و مريض است. گفتم: شما مريض هستيد، امشب به جلسه نياييد. گفت: جاى خالى ما را چه كسى در اين گونه جلسات پر مى كند. شهيد هميشه دوستان خود را به نماز اول وقت و ارزش گذاشتن به خانواده شهدا توصيه مى كرد. او هفته اى دوبار به حرم مشرف مىشد. اگر خارج از اين برنامه عازم حرم مىشد، می فهميدم كه مشكلى دارد و براى تسكين روحى به حرم پناه مىبرد.»
يكى از دوستان او مى گويد: «شهيد به فكر مستمندان بود؛ او براى پيرزنى كه سقف خانه اش ريخته بود، در هواى گرم، روزى پانزده الى شانزده ساعت كار سخت و طاقت فرساى بنايى انجام مى داد تا سقف فرو ريخته بيوه ناتوانى را ترميم كند.»
يكى از دوستان او گفته است: «هر وقت او را مى ديدم، ياد حضرت حمزه(ع) مى افتادم. آن قدر با صلابت در برابر مشكلات پايدارى مى كرد كه ما تعجب مى كرديم. گاهى پشتم مى لرزيد از اينكه چطور خداوند اين همه قدرت را به يك نفر داده است؟»
يكى از دوستان شهيد چنين خاطرهاى را از او مى گويد: «قرار شناسايى بود. شهيد به دنبال من آمد و گفت: با ميرزائى(2) بايد براى شناسايى به داخل خاك عراق برويم. ما لباس عراقى پوشيده بوديم، شهيد كمى عربى مى دانست. در حين عكسبردارى و عمليات شناسايى، شهيد مرا صدا زد، به طرفش رفتم. گفت: مگر صداى اذان را نمى شنوى؟ گفتم: خير. گفت: چرا، صداى اذان به گوش مى رسد. من از روشنايى هوا فهميدم كه وقت نماز است، ولى او صداى اذان را از درون خود مى شنيد. در همان حال كه آب نداشتيم، آب راديات ماشين را كمى خالى كرديم و سه نفرى با آبى حدود دو ليوان وضو گرفتيم.
به طورى كه آبى كه از دست من مى ريخت، ميرزائى آن را از هوا مى گرفت و با آن وضو مى ساخت. بعد از اتمام وضو نماز را در آن منطقه پر خطر به جماعت برپا كرديم.»
پدر شهيد مى گويد: «يك هفته قبل از شهادت به مشهد آمد. گويى از شهادت قريب الوقوعش خبر داشت. تمام وسايل اتاقش را با يادداشت مشخص كرده بود. آنچه متعلق به سپاه بود با برچسب مشخص كرده بود كه ما آنها را به سپاه برگردانيم. موتورى خريده بود كه به دليل مسائل سال 1360 و ترورهايى كه در آن زمان انجام مىشد، از آن استفاده نمى كرد. وصيت كرد موتورش را بعد از شهادتش به جبهه اهدا كنند. بعدها فهميديم از آن موتور در جبهه براى حمل مجروح استفاده مى كرده اند.
در روز عيد مبعث، يعنى روز شهادتش، براى نماز جماعت صبح حاضر نشد. و خود به تنهايى در محلى دور نماز خواند. صبحانه نيز با بقيه نخورد و گفت: مىخواهم صبحانه را از دست پيامبر(ص) در بهشت دريافت كنم. يك سيب به وى تعارف كردند، نخورد و گفت: مى خواهم در بهشت تناول كنم.»
يكى از دوستان شهيد آخرين لحظات بودن با او را چنين توصيف مى كند: «شب عمليات بيت المقدس بود. نزديكي هاى صبح نزد من آمد و گفت: تو را براى حضور در خط مقدم انتخاب كرده ام. گفتم: چه عجب! مرا آدم حساب كرديد. گفت: تو اين همه مجروح شده اى، هنوز هم اين گونه سخن مى گويى؟ در هنگام اعزام با حسرت گفت: اى راهيان عشق، ما را از دعاى خير فراموش نكنيد. بعد از عمليات در حالى كه مجروح بودم، مرا با هليكوپتر به مشهد مى بردند. داخل هلي كوپتر عده اى شهيد و مجروح ديگر هم بود.
ناخودآگاه خودم را به طرف يكى از تابوت ها كشاندم و روى جنازه را كنار زدم، ناگهان خودم را با چهره شهيد خادم الشريعه روبه رو ديدم، گويى به من خطاب مى كرد و مى گفت: ديدى بالأخره با هم به مرخصى مى رويم.»
شهيد محمدمهدى كه در روز جمعه متولد شده بود، در روز جمعه 31 ارديبهشت 1361، در سالروز بعثت رسول اكرم(ص)، براثر اصابت تركش خمپاره به سر در منطقه حسينيه، هنگام سركشى به نيروها به شهادت رسيد و در روز جمعه - كه مصادف با روز پاسدار بود - پيكر مطهر او در ايوان طلاى صحن مطهر امام رضا(ع) به خاك سپرده شد.
انتهای پیام/