اصفهان-راهیان نور-شهید رضا مرادی فرزند ایل قشقایی از عشایر منطقه پادنای سمیرم که از کودکی شناسنامه نداشت، در 20 سالگی با شناسنامهای که از دوستش دریافت میکند به جبهه اعزام میشود و پس از شهادت به نام دیگری به خاک سپرده میشود.
چهل سالگی حماسه؛
شهیدی که با شناسنامه دوستش شهید شد/ ثبت رسمی شهادت «رضا» بعد از ۳۶ سال
خبرنگار:فاطمه نجفی
3 مهر 1399 ساعت 11:35
اصفهان-راهیان نور-شهید رضا مرادی فرزند ایل قشقایی از عشایر منطقه پادنای سمیرم که از کودکی شناسنامه نداشت، در 20 سالگی با شناسنامهای که از دوستش دریافت میکند به جبهه اعزام میشود و پس از شهادت به نام دیگری به خاک سپرده میشود.
به گزارش راهیان نور؛ صدای پای ایل میآید و زمین در تکاپوی آمدن ایل فرشی سبز میگستراند و مردان و زنانی خسته از راهی سخت کوهها و درهها را مینوردند تا سختی روزگار را در سلولهای وجودشان خانه کنند.
زنانی هم پای مردان غیور ایل در سیاهی شب سرمای روزهای سخت را در زیر باران گاه و بیگاه بهاری ورق میزنند تا نقوش خسته روزها را در تار و پود گلیم وگبه نقشی بر جاجیم روزگار شوند.
این روزها هوای سرد پاییزی نسیم کوچ را به چادرهای ایل میآورد تا مرگ زمین را در هوایی دیگر متولد شوند. اما ایل با رضا و شجاعتهایش معنا پیدا میکند و مردان غیور ایل برنو به دست به یادش از مرز و بوم این خاک دفاع خواهند کرد.
قصه کوچ مرا میخواند
شاهرضا مرادی کودکی از تبار سختیها، بزرگ شده ایل قشقایی در سرزمین دنا، شهرستان سمیرم شهر مردان شجاع اگر چه سرگذشتی چون کوچ از فراز و فرود کوهها و دشتها دارد اما غیرتش بر خاطرات ایل پابرجاست.
این بار اما قصه متفاوتی را روایت میکنیم، روایتی از سرگذشت شهیدی که ایل را با خود به کوچ برد، قصه شناسنامهای که یکی را شهید کرد و دیگری زنده اما گمنام است.
شاهرضا مرادی فرزند غلامرضا متولد روزهای گرم تابستان در خنکای پادنای همیشه سرسبز که تاریخ تولدش روز و ماهی ندارد اما شهادتش روزهای زیبای اردیبهشت و جای خالی او در سرزمین سبز دنا است.
توران مرادی مادر شهید این چنین میگوید: شانزده ساله بودم که به عقد پدر رضا درآمدم. چون پدر و مادر نداشتم و با برادران خود زندگی میکردم و در آن زمان زندگی منطقه کدخدا منشی بود که هر چه او میگفت باید قبول میکردیم اما به علت نداشتن تفاهم بعد از تولد رضا از او جدا شدم.
رضا در تابستان در پادنا منطقه پسدنا به دنیا آمد. رضا سختیهای زیادی متحمل شد. شاهرضا ملقب به رضا سال ۱۳۶۰ در بوشهر با دختر استادعلی نجار ازدواج کرد. او آخرین بار در اول اسفند ۱۳۶۰ از طریق سپاه بوشهر راهی جبهه شد و در ۱۸ اردیبهشت ۱۳۶۱ یعنی به فاصله چند ماه از اعزام آخر در خونین شهر به شهادت رسید.
شروع کار از سن ۱۲ سالگی
در اطراف سمیرم منطقه پادنا و بیده زندگی عشایری داشتیم، وضعیت مالی خوبی نداشتیم کارمان در صحرا و با گوسفندان بود. من نتوانستم با پدر رضا در ادامه زندگی کنم و از او جدا شدم و با کمک برادرم زندگی خودم و شاهرضا را اداره کردم.
بعد از گذشت یک سال مجدداً ازدواج کردم، پسرم که دو ساله بود نزد خودم بود و برادرم کمک خرجم بود وقتی به سن ۱۲ سالگی رسید برادرم که در بوشهر کار میکرد او را با خود برد و در یک کارگاه لوله کشی مشغول به کار شد. از آن تاریخ به بعد در همانجا مشغول شد و به علت اینکه بدون سرپرست بود و درآمدی نداشت نتوانست تحصیل کند.
رضا به لولهکشی در بوشهر ادامه داد و همان جا ازدواج کرد. پدرش به صورت عشایر در منطقه فارس اصفهان و سمیرم در رفت و آمد بود و چندی بعد فوت کرد.
مظلومیت شهید این بود که پدری به خود ندید از زمانی که متولد شد در صحرا و بیابان با امکانات محدود و بعد هم جدا شدن پدر و مادر و مجدداً ازدواج مادر و زندگی در منزل دایی و مهاجرت به بوشهر از جمله سختیهای روزگار شهید بود. بعد از ازدواج به جبهه میرود و به شهادت میرسد.
خاطره غم انگیزی دارم که هر وقت به یاد می آورم و دلم میسوزد. در سن شش سالگی که در منزل برادرم زندگی میکرد چون من ازدواج کردم برادرم گفت من دوست ندارم بچه خواهرم سرسفره دیگران بزرگ شود و خدای نکرده نسبت به او بی احترامی شود او را پیش خودم نگه میدارم. یک روز بیرون روستا میرود و با دیگر همسن و سالان خود در باغ مشغول بازی میشود از درخت به پایین می افتد و دستش میشکند به من خبر دادند سراسیمه خودم را به او رساندم و او را به نزد شکسته بند بردیم و دستش را با چوب بست و بعد از مدتی خوب شد.
وقتی رضا دلش پیش دختر استادکار گیر میکند
زهرا عالی حسینی، همسر شهید مرادی از همسرش چنین میگوید: از سن ۱۲ سالگی به بوشهر آمد و با دوستانش خانه گرفته بود در کارگاه لولهکشی مشغول به کار شد و حرفه لولهکشی را خوب فرا گرفت.
ما تازه به خانه جدید اسبابکشی کرده بودیم لولههای ساختمان خراب بود رضا که اکنون ۲۰ سال سن داشت و ۵ سالی از من بزرگتر بود برای تعمیر به خانه ما آمده بود در همان رفت و آمد ها به من علاقهمند شده بود و چون خودش خجالتی بود به استادکارش گفته بود که مرا برایش خواستگاری کند.
پدرم نجار بود و با ازدواجمان موافقت کرد اما رضا شناسنامه نداشت و برای پیگیری شناسنامه به منطقه سمیرم برگشت ولی دست خالی برگشت چون از اول شناسنامهای در کار نبود. زندگی عشایری و کوچ وقتی برای رفتن به شهر و گرفتن شناسنامه نگذاشته بود مخصوصاً برای رضا که پدر و مادر از هم جدا شده بودند و کسی در فکر شناسنامه برای او نبود. وقتی برگشت مادرم به شوخی به او گفت پدر زهرا گفته چون شناسنامه نداری دختر به تو نمیدهم ناگهان خون دماغ شد و به سرعت از اتاق خارج شد.
عروسی در غربت
عروسی در کمال غریبی و بیکسی برگزار شد و استادکار و ریش سفید محله برای عروسی رضا آمده بودند. موقع ازدواج بخاطر بعد مسافت کسی از خانواده رضا خبر نداشت پدرش قبل از ازدواج وی از دنیا رفته بود. یکسال بعد از عروسی از طریق بسیج راهی جبهه شد و هر چه مخالفت کردم موفق نشدم میگفت دلم هوایی شده و روحم در جبهه است مگر خون من رنگینتر از خون دیگر رزمندگان است.
شهیدی که میخواست از شدت دلتنگی همسرش را به پشت جبهه ببرد
در این یک سال بارها برای دیدن من به مرخصی میآمد و میگفت وقتی در جبهه هستم دلم برایت تنگ میشود ولی همین که میآیم دلم برای جبهه تنگ میشود باید دفعه بعد تو را به پشت جبهه ببرم و خودم به خط مقدم بروم تا هروقت دلم تنگ شد همانجا به دیدنت بیایم. دلی که بین دو عشق اسیر بود عشق یار و عشق وطن. سفر آخر صورتش نورانی بود؛ همسایهها میگفتند رضا شهید میشود.
از زمانی که به بوشهر آمده بود گاهگاهی به سرزمین مادری برمیگشت و به برادران سر میزد گاهی هم پیش داییاش میرفت.
بعد از ۳۶ سال دوسال پیش ثبت احوال پیگیر شناسنامهاش بودم، میگفتند صاحبش زنده است، رضا مرادی یا همان شاهرضا نام واقعی شهید است.
از شاهراه حادثه راه عبور نیست/ برنو به دست مرد عشایر صبور نیست
علی برادر شهید میگوید: رضا از مادر تنها فرزند بود اما از پدر که همسران دیگر داشت خواهر و برادرهای بیشتری داشت، تا سن ۱۲ سالگی در ایل نزد ما بود؛ فردی شجاع و نترس بود آخرین باری که او را دیدم برای دیدن پدر که در بستر بیماری بود آمده بود و من دیگر او را ندیدم شش ماه بعد از شهادتش در حالی که بر بلندای کوه در حال چوپانی با گوسفندان بودم چوپانی مرا صدا زدند و گفتند برادرت شهید شده است. آن روزها جاده و امکاناتی نبود، وسیله ارتباطی نبود و ما در کوه و بیایان در حال کوچ بودیم اما برادر بزرگم به نیابت از پدر خبردار شده بود و جنازه شهید را تحویل گرفته بود.
گلایه برادر شهید از تبعیض نسبت به خانوادههای شهدا
برادر شهید که خود نیز از بندرعباس عازم جبهه شده بود و چندسالی در جبهه و در عملیاتهای کربلای ۴ و ۵ شرکت کرده بود و اکنون ساکن شیراز است. برادر این روزها دلخور است و درخواستی که از مسؤولان دارد؛ او میگوید: باید ارزشی برابر و عادلانه برای همه شهیدان قائل شوند، همه برای میهن و در راه میهن جان دادهاند، هیچ کس تاکنون از من نپرسیده شما که برادر شهیدی چه خاطرهای از برادرت داری و خودت که در جبهه بودهای چه خاطرهای داری. آیا با فوت پدر و مادر شهدا باید آنها را فراموش کنیم؟ ما هر چه داریم از جانفشانی این عزیزان است وباید در همه حال به یادشان باشیم.
و اما این روزها در ایام وزیدن پیغام فتح، فصل کوچ عشایر هم هست کوچ مادری که فرزند شهیدش در کنار سیاهچادرش در دل بیابان آرمیده و این روزها باید از او دل برکند تا ۶ ماه دیگر، روزهای تلخ خاطرات مادری است این روزها جای خالی فرزند را در ایل احساس میکند و شاید تصویر بازی گوشی فرزند در جمعکردن سیاهچادر از خاطرات خسته ذهنش میگذرد.
مادری که چادر سفید عروسی فرزندش هنوز برپاست و به انتظار آمدنش لالایی میخواند. فرزندانی از این ایل که هرکدام قصهای به بلندای شب یلدا دارند عشایری که غیور مردانه در جنگ پا بهپای دیگر هموطنان از خاک میهن دفاع کردند و این روزهای کوچ ایل جایشان در ییلاق خالی است.
رضا از کودکی بدون سایه پدر گذشت و سایه مهر مادری را در کوچ پاییزه به سوز سرمای خاطرات سپرد و در غریبانههای بوشهر مأوا گزید تا کوچ قشلاقش را در کنار استادکار لولهکش و دختر استاد نجار در سکوتی دائم باشد؛ سرانجام رضای مرادی با نام رضا گشتیکار در گلزار شهدای بوشهر برای همیشه کوچ و ایل را تنها گذاشت و آرمید.
نام و نام خانوادگی شهید: رضا گشتیکار/ فرزند: علی رحیم/ تاریخ تولد: ۱۳۳۸/۱/۶/ محل تولد: منطقه پادنا سمیرم
تاریخ شهادت: ۱۳۶۱/۲/۱۸ / محل شهادت: خرمشهر/ وضعیت تأهل: متأهل/ نام یگان: بسیج
علت شهادت: جراحات جنگی/ میزان تحصیلات: خواندن و نوشتن/ شغل: لولهکش/ مزار شهید: گلزار شهدای بوشهر
انتهای پیام / ۶۳۱۱۱/ر۳۰/م
کد مطلب: 15956