تاریخ انتشار
چهارشنبه ۳۰ فروردين ۱۳۹۶ ساعت ۱۷:۰۲
کد مطلب : ۹۷۰۱
یادداشتی از زندگی یک فرزند جانباز شهید
جنگ تمام شده بود، اما جنگ تحمیلی هنوز در خانه ما ادامه داشت
هیچ کس از برای ما اشکی نریخت
آنکه با ما بود هم از ما گریخت
روزگاری ست که حالم دیدنی ست
حال من از این وان پرسیدنی ست
گاه گاهی بر زمین زل می زنم
گاه برحافظ تفعل می زنم
حافظ دیوانه فالم را گرفت
یک غزل امد که حالم را گرفت
ما ز یاران چشم یاری داشتیم
خود غلط بود آنچه می پنداشتیم
قلبم درد می کند،بغض گلویم را می گیرد. وقتی به یاد زندگی 31ساله خودم فکر می کنم، با خودم می گویم ای خداااا پس کی تمام میشود؟ آنقدر با اشک هایم می نویسم که خدا دلش برایم بسوزد و تاوان اشک هایم را بدهد.
پدرم در سن 36 سالگی در1367/03/26 در منطقه عملیاتی فاو در یکی از روستاهای شیخ نشین عثمانی با جانبازی بالای 60 درصد شیمیایی و اعصاب و روان مجروح شد. 14 سال با آن دست و پنجه نرم کرد و در سال 1380 در بیمارستان ساسان به درجه رفیع شهادت نائل شد. او عاشق سقایی بود، همیشه و در هر حالی ذکر ابوالفضل بر لبش بود. پدرم ابوالفضلی بود و هر سال مراسم طشت گذاری داشت با همان بیماریش و همیشه مرا هم به آقایم ابوالفضل العباس (ع)می سپرد.
در زمان مجروحیتش، من، 4 سال به همراه 3 برادر و یک خواهر بودم. چند سالی که خردسال بودم متوجه جانبازی و بیماری که یادگار دوران جبهه و جنگ بود و هم خودش و خانواده ام را آزار می داد نبودم. مادرم عاشقانه به همسر جانبازش رسیدگی می کرد و او نیز حالا خودش به خاطر تر و خشک کردن همسرش به مشکلاتی مانند بیماری قلبی، آرتروز، کمر درد، درد مفصل و بیماریهای مختلف مبتلا شده است. مادرم با خیر خواهی به مدت 14 سال زندگی، رنجی را تحمل کرد که فقط حرفش ساده است و درک آن بسیار سخت است. در واقع او نیز جانبازی کرد.
به سنی رسیدم که تمامی آن خاطرات در ذهنم نقش می بست، خاطراتی بسیار تلخ، خاطراتی که هر لحظه و هر زمان به یادم می آید و جلوی چشمانم است. ناخودآگاه اشک از چشمانم سرا زیر می شود، سخت است پشت سر گذاشتن زخم هایی که التیامی ندارند!
جنگ تمام شده بود، اما جنگ تحمیلی هنوز در خانه ما ادامه داشت و با ما زندگی می کرد. یادگاری از روزهای آتش و خون داشتیم. مردم با جانبازانی که دست و پای خود را از دست داده بودند با رعایت احترام رفتار می کردند، اما نسبت به جانبازان اعصاب و روان جنگ رفتارشان طور دیگری بود و این نوع نگاه و رفتار در جامعه بیشتر به ما آسیب می رساند.
هیچ کس درد مرا نخواهد فهمید که چطور وقتی پدرم فریاد می کشید، با پاهای کودکانه از مهلکه پر تنش می گریختم. چطور وقتی پدرم گریه می کرد و سر به دیوار می کوبید تاب و قرارم را از دست می دادم. هیچ کس نخواهد فهمید، چه شبها که او خواب نداشت و من خودم را به خواب می زدم. هیچ کس نفهمید که چگونه جلوی چشمانمان آنقدر درد می کشید، که دیگر حتی برای درد کشیدن نایی نداشت.
هیچ کس نخواهد فهمید شب هایی که بچه ها آرام بر روی بالشی که بروی پای پدرانشان است می خوابیدند، من و برادرانم بالش بر روی پای پدرم می گذاشتیم تا به خودش صدمه نزند. اما هر بار با موج گرفتگی و تشنج او به گوشه ای از اتاق پرت می شدیم.
وقتی موج گرفتگی به او دست میداد زورش 10 برابر می شد. با یک تلنگر، بخاری وسیله ای می شد برای سوختن خانه. با یک تلنگر، ظرف غذا را به سمت من و برادرانم پرت می کرد. هیچ کس درد کبودی های روی بدنمان را نفهمید. هیچ کس درد اشک های پدر را نفهمید. هیچ کس نمی تواند بفهمد روح و جسم بیمار پدر، چه بر سر مادر و شادی های کودکی مان آورد.
تمام زندگی خانواده هفت نفری ما، پر از درد و غم و بدبختی بود. با حقوق مستمری کم پدرم روزگار می گذراندیم. نگاه های مردمی که همیشه به عنوان آدمهای گرفتار نگاهمان کردند. همیشه در سختی، فشار بودیم. باعث افتخار اطرافیان که نبودیم هیچ، طردمان هم کردند. تا چه زمانی به عنوان وارثان جانباز اعصاب و روان و شیمیایی، سیلی صبر به صورتمان بزنیم و پدر تا چه وقت باید از شرم گل گون باشد؟
مادرم گریان، برادرانم نگران و من محکوم به فروخوردن بغض ترکیده در گلو بودم. زندگی و درس خواندن در این سالها با مشقت و دل نگرانی و ترس می گذشت. همیشه یک چشممان خون و یک چشممان اشک بود. اما مادرم، که از خداوند عاجزانه آرزوی شفا و سلامتیش را دارم، برای ما هم پدر، هم مادر و هم یار ما بود. سعی می کرد، ما کمترین آسیب را ببینیم. در این سالها با تجویز پزشک، برای درمان شیمیایی، چند سال به آب و هوای خشک شهرستان نیشابور مهاجرت کردیم، وقتی دیدند تاثیری ندارد به آب و هوای مرطوب، که آنجا هم تاثیری نداشت. به ناچار، به تهران برگشتیم.
درد و تحمل، دو واژه ای بود که در سرتاسر زندگی خانواده ما سایه افکنده بود . سایه درد بر سر ما، مانند شبحی شوم، هر روز بیشتر و بیشتر می شد. تحمل می کردیم، اما، روح و جسممان، هر روز فرسوده تر و فرسوده تر می شد، تا جایی که داشتیم از زندگی، نا امید می شدیم .
کم لطفی پزشکان و بیمارستان ها از یک طرف، بی تفاوتی مسوولین از سوی دیگر. راهی جز توسل باقی نمانده بود، با چشمان اشک بار و قلب کودکانه، هر لحظه ورد زبانمان این بود، یا امام رضا پدرم را شفا بده، یا سید الشهدا پدرم را شفا بده. اما، ناله های پدر بود که اجابت یافته بود. شفا نمی خواست، انگار به آرزویش رسیده بود، به مولا و سرور و سالارش ابوالفضل، سلام می داد و این آخرین جمله او بود که ما در بیمارستان ساسان، از او شنیدیم و در دلمان حسرت چون او جان سپردن، باقی ماند. عظمت لحظه شهادت پدر، دلمان را چنان لرزاند که آرزوی شهادت کردیم.
پدر که رفت دیگر خیلی سختتر شد. با وجود اینکه می دانستم پدرم شهید شده است و دیگر نزد ما نیست، نمی دانم چرا قبول نبودنش، برایم مشکل بود. تا مدتی بعد از شهادت پدرم، انتظار آمدنش را می کشیدم. با وجود اینکه مراسم تشییع و خاکسپاریش را دیده بودم، ولی دوست نداشتم که باور کنم، دیگر به خانه نخواهد آمد. نزدیک به شش ماه، نبود پدر را با تمام وجود لمس کرده بودم، اما، باز هم امید داشتم که خواهد آمد.
خدانگهدارت پدر! شفیع ما در روز قیامت باش. حالا من شده بودم "فرزند شهید "، نبود پدر در تمام مراحل زندگیم برایم مشکل بود. موقع یک خرید ساده، زمان برگزاری آزمون کنکور و خیلی وقت های دیگر جای خالیش را حس می کردم، اما لحظه ای که این خلأ را با تمام وجودم احساس کردم، روز خواستگاری رفتنم بود. لحظه ای که نبود پدر را با تمام گوشت و پوست و استخوانم لمس کردم، لحظه ای که نبود یک ستون محکم برای تکیه دادن به آن را احساس کردم. لحظه ای که دوست داشتم به هر قیمتی که شده، فقط پدرم کنارم باشد...
انتهای پیام/