تاریخ انتشار
دوشنبه ۹ شهريور ۱۳۹۴ ساعت ۲۰:۳۱
کد مطلب : ۵۷۸۸
دلنوشته یک خبرنگار کردستانی؛
گمنام نه! شُهرههای آسمان
ویدا باغبانی
برای من که آن دوران را نبودهام، سخت بود مطلبی را در این مورد بنگارم، اما مینویسم از آنچه که شنیدهام و از آنچه که بعد از جنگ دیدهام.
هرازگاهی نسیمی میوزد از سمت کوی عاشقی، دوباره شهر رنگ و بوی شهادت میگیرد و پیکرهای چون پَر طاووسیان، بر دستان مردم شهر دست به دست میشود.
باز یاد امام و شهدا دلها را میبرد سمت سرزمینهای عاشقی؛ آفتاب سوزان شلمچه، سوز سردی پاوه، ساحل لیلستان جزیره مجنون، خرمشهر، اروندرود، دالاهو و مرز مریوان...
امروز شهر آکنده از شمیم خوش عطر شهدا شده که با عشق و عرفان آمیخته است؛ نوای قدسیان در شهر به گوش میرسد و ملایک در حال رفت و آمد هستند.
نغمه خوش سلام و صلوات شهر را متبرک کرده است و عاشق و معشوق برای هم دلبری و دلربایی می کنند.
امروز کردستان میزبان سبکبالان عاشقیست که نام و نشان آسمانی خود را نزد خداوند به ودیعه گذاشتهاند؛ چه غریبانه خاک وطن را ترک گفتند و در کشور همسایه آرمیدند و امروز چه سرفرازانه به موطن اصلی خود باز میگردند.
مردم شهر؛ بیایید امروز به میهمانی آلالهها، آلاله هایی که تازه سر از خاک بر آورده اند و میخواهند نام و نشان آسمانی خود را به ما نشان دهند...
بگذار برایت بگویم از مادری که میگفت 31 سال پیش خبر آوردند که یوسفم از مدرسه به سمت جبهه رفته است، دوان دوان خود را به راه آهن رساندم تا پیراهنی را که تازه خریده بودم به او بدهم، افسوس که قطار در حال حرکت بود و سهم من فقط تکان دادن دستهایش و آخرین لبخندش شد! از آن روز 31 سال گذشته و پیراهن یادگار یوسفش در سجاده نماز مادر جا خوش کرده و پس از هر نماز دعایش این است: یارب آن نوگل خندان که سپردی به منش، هر کجا هست خدایا تو نگه دارش باش...
و یا از مادری بگویم که خانهاش در بافت فرسوده شهر واقع شده، شهرداری قول معوض آن در بالای شهر را داده اما راضی نمیشود نقل مکان کند؛ دلیلش را نمیگوید، اصرار میکنند علت جلوگیری از تخریب خانه اش را بگوید، مادر بغض میکند و میگوید پسرم از همین خانه به جبهه رفته است، 30 سال است منتظرم برگردد، می ترسم نیمه شبی بیاید و خانهای نباشد!
و یا پیرزنی که هر روز هنگام بیرون رفتن از خانه، کلید را به بقال محله میدهد و می گوید: اگر پسرم آمد پشت در نماند و از رفتن دردانهاش 29 سال گذشته است!
قصه نمیگویم، تاریخ گواه این حقیقت هاست و من از حقیقتهای همیشه جاودانه تاریخ می گویم، از آنها که گمنامشان نامیدیم و چه اشتباهی! گمنام ما هستیم که در پیچ و خم روزمرگیها راه را گم کرده ایم...
آنان شهره آسمانند... فانوسهای دریای پرتلاطم حوادثند تا ما راه را گم نکنیم، آری اینان گمنامان زمینند و راه بلدهای راههای هفت آسمان.
هرازگاهی نسیمی از کوی دوست به سمت ما وزیدن میگیرد و نمی از خاک دلبران ارزانی شهرمان می شود، تا یادآورمان باشد که تا آسمان راهی نیست؛ میشود آسمانی شد اگر رد پلاکشان را بگیریم...
می شود بی پروا، پرواز کرد تا حوالی خانه دوست، همان جا که سفره عند ربهم یرزقون (شهدا، نزد پرودگارشان روزی میخورند) به گستره رها شدن از دنیا پهن است، سهم ما هم می شود نشستن بر سر مائده رنگین الهی، اگر نشان بی نشانها را داشته باشیم.
مطلب من نیمه تمام ماند... اما ای شماهایی که وجود آسمانیتان امروز بر ما زمینیان منت نهاده است دست ما را هم بگیرید و بلند و رها کنید...
و در پایان به امثال سلام نماز که پایان گفتوگوی دو عاشق و معشوق و سرآغاز دیداری دوباره است میگویم؛ سلام خدا بر شما که از نفس افتادید تا ما از نفس نیفتیم، قامت راست کردید تا ما قامت خم نکینم، به خاک افتادید تا ما به خاک نیفتیم و رفتید تا بمانید و نماندید تا بمیرید.
انتهای پیام/
هرازگاهی نسیمی میوزد از سمت کوی عاشقی، دوباره شهر رنگ و بوی شهادت میگیرد و پیکرهای چون پَر طاووسیان، بر دستان مردم شهر دست به دست میشود.
باز یاد امام و شهدا دلها را میبرد سمت سرزمینهای عاشقی؛ آفتاب سوزان شلمچه، سوز سردی پاوه، ساحل لیلستان جزیره مجنون، خرمشهر، اروندرود، دالاهو و مرز مریوان...
امروز شهر آکنده از شمیم خوش عطر شهدا شده که با عشق و عرفان آمیخته است؛ نوای قدسیان در شهر به گوش میرسد و ملایک در حال رفت و آمد هستند.
نغمه خوش سلام و صلوات شهر را متبرک کرده است و عاشق و معشوق برای هم دلبری و دلربایی می کنند.
امروز کردستان میزبان سبکبالان عاشقیست که نام و نشان آسمانی خود را نزد خداوند به ودیعه گذاشتهاند؛ چه غریبانه خاک وطن را ترک گفتند و در کشور همسایه آرمیدند و امروز چه سرفرازانه به موطن اصلی خود باز میگردند.
مردم شهر؛ بیایید امروز به میهمانی آلالهها، آلاله هایی که تازه سر از خاک بر آورده اند و میخواهند نام و نشان آسمانی خود را به ما نشان دهند...
بگذار برایت بگویم از مادری که میگفت 31 سال پیش خبر آوردند که یوسفم از مدرسه به سمت جبهه رفته است، دوان دوان خود را به راه آهن رساندم تا پیراهنی را که تازه خریده بودم به او بدهم، افسوس که قطار در حال حرکت بود و سهم من فقط تکان دادن دستهایش و آخرین لبخندش شد! از آن روز 31 سال گذشته و پیراهن یادگار یوسفش در سجاده نماز مادر جا خوش کرده و پس از هر نماز دعایش این است: یارب آن نوگل خندان که سپردی به منش، هر کجا هست خدایا تو نگه دارش باش...
و یا از مادری بگویم که خانهاش در بافت فرسوده شهر واقع شده، شهرداری قول معوض آن در بالای شهر را داده اما راضی نمیشود نقل مکان کند؛ دلیلش را نمیگوید، اصرار میکنند علت جلوگیری از تخریب خانه اش را بگوید، مادر بغض میکند و میگوید پسرم از همین خانه به جبهه رفته است، 30 سال است منتظرم برگردد، می ترسم نیمه شبی بیاید و خانهای نباشد!
و یا پیرزنی که هر روز هنگام بیرون رفتن از خانه، کلید را به بقال محله میدهد و می گوید: اگر پسرم آمد پشت در نماند و از رفتن دردانهاش 29 سال گذشته است!
قصه نمیگویم، تاریخ گواه این حقیقت هاست و من از حقیقتهای همیشه جاودانه تاریخ می گویم، از آنها که گمنامشان نامیدیم و چه اشتباهی! گمنام ما هستیم که در پیچ و خم روزمرگیها راه را گم کرده ایم...
آنان شهره آسمانند... فانوسهای دریای پرتلاطم حوادثند تا ما راه را گم نکنیم، آری اینان گمنامان زمینند و راه بلدهای راههای هفت آسمان.
هرازگاهی نسیمی از کوی دوست به سمت ما وزیدن میگیرد و نمی از خاک دلبران ارزانی شهرمان می شود، تا یادآورمان باشد که تا آسمان راهی نیست؛ میشود آسمانی شد اگر رد پلاکشان را بگیریم...
می شود بی پروا، پرواز کرد تا حوالی خانه دوست، همان جا که سفره عند ربهم یرزقون (شهدا، نزد پرودگارشان روزی میخورند) به گستره رها شدن از دنیا پهن است، سهم ما هم می شود نشستن بر سر مائده رنگین الهی، اگر نشان بی نشانها را داشته باشیم.
مطلب من نیمه تمام ماند... اما ای شماهایی که وجود آسمانیتان امروز بر ما زمینیان منت نهاده است دست ما را هم بگیرید و بلند و رها کنید...
و در پایان به امثال سلام نماز که پایان گفتوگوی دو عاشق و معشوق و سرآغاز دیداری دوباره است میگویم؛ سلام خدا بر شما که از نفس افتادید تا ما از نفس نیفتیم، قامت راست کردید تا ما قامت خم نکینم، به خاک افتادید تا ما به خاک نیفتیم و رفتید تا بمانید و نماندید تا بمیرید.
انتهای پیام/