به گزارش سرویس مقاومت راهیان نور، جنوبیها بخصوص مرزنشینان شاید یادشان باشد. زمانی که هنوز تجهیزاتِ دریافت شبکههای ماهوارهایی نبود و آنتنهای حلبی و خرچنگی روی پشتبامها بود وقتی هوا شرجی و ابری میشد با کمی دستکاریِ فراکانسها با همان تلوزیونهای سیاه و سفید هم میشد کانالهای برخی کشورها مثل کویت و عراق را دریافت کرد.
سالهای جنگ به همین طریق فهمیدیم انیمیشن یا برنامهٔ عروسکی معروفی مکرر از شبکهٔ بغداد پخش میشود. در آن برنامه صدام با یک موشک گفتگو میکرد. از موشک میپرسید دوست داری به مثلاً زنجان حمله کنی؟ موشک لبولوچهای اینور و آنور میکرد که یعنی هی، بدم نمیاد. میپرسید دوست داری به قزوین حمله کنی؟ دوباره با همان بیتفاوتی لب و لوچه تکان میداد. تا اینکه صدام میپرسید دلت میخواهد به دزفول حمله کنی؟ موشک ذوقزده میشد و تند تند سر تکان میداد و میگفت نعم نعم نعم!
همین چند سال پیش هم تصاویری از برخی پایگاههای هوایی عراق پخش شد که روی دیوارهای آن عبارتی نوشته شده بود به این مضمون که «دزفول فراموش نشود!». جنگندههای عراقی هم دقیقاً همین را اجرا میکردند حتی اگر هدفشان جایی دیگر بود، در هر رفت و برگشت از روی آسمانِ دزفول چیزی روی آن خالی میکردند. جملهٔ معروفی هم بین دزفولیها بود که خلبانها به شوخی به هم گفتهاند اگر از روی دزفول رد شدید و چیزی نداشتید پوتینهای خود را لااقل روی شهر بریزید!
البته پوتین که چه عرض کنم، تک تک خیابانهای شهر گواهی میدهد. کوچههای ۶ متری که موشک ۹متری به آنها اثابت کرده هنوز وجود دارند. روزگاری محاسبه کرده بودند حجم آتشباران روی دزفول را تقسیم بر زمینش، علیالقاعده با این حجم جنبندهایی نمیباید زنده میماند!(+) گزارش رادیویی از موشکباران شهرها هم شاید یادتان باشد: "دیروز شهرهای ایران توسط ارتش بعث بمباران شد، اسامی شهرهای به این عبارت است: الف: دزفول…".
اما رازِ اینهمه اصرار روی دزفول هم دقیقاً در همین زنده بودنِ شهر بود. دزفول نمادِ مقاومت شده بود. شهرِ زندهایی که در اوج موشکبارانش سینما بهمن آن افتتاح میشود و در ماههای اول ۲۵هزار بلیط هم میفروشد. ضرورتِ این زنده بودن و طراوت شهر موقعی به چشم میآمد که رزمندگان از دوکوهه و سایر پادگانها برای استراحت به دزفول میآمدند و وقتی روحیهٔ مردم را میدیدند پراز انرژی میشدند.
هنوز هم بعد از اینهمه سال، دزفول رازهای سربهمهر فراوانی دارد که شرح آن نه به قلم میسر است نه به تصویر؛ فقط باید یکروز در یکی از مهمانیهای معمولی و شبانهٔ مردمش باشی و حرف از سالهای جنگ باشد تا آن وقت تا نیمههای شب بشنوی از هزارویک رازِ سربهمهر و قصهها و حکایتهای غیرقابل باور.
میخواستم بیشتر از این توضیح بدهم، اما یادم افتاد به صفحهٔ آخرِ شناسنامهام. تصویری که گویاتر از هزاران کلمه است. صفحهٔ آخر شناسنامهٔ ما بچههای متولدِ سالهای جنگ در جنوب یک کلمه اضافهتر از باقی شناسنامهها دارد. یک کلمه که حاکی از هزاران ساعت مظلومیت است. مادرم میفرماد پدر جبهه بوده که من به دنیا آمدهام و من همیشه در ذهنِ خودم زمانی را متصور میشوم که یک مرد خودش زیر آتش باشد و دلش هم نگرانِ همسری که قرار است بچهاش به دنیا بیاید و معلوم نیست آتش دشمن در خط مقدم برای خودش خطرناکتر است یا موشکهای دشمن در شهر برای همسر و بچهاش؟
آنقدر این خطر محتمل و مکرر بوده که به صورت طبیعی در شناسنامهها جایی برای آن در نظر گرفته بودند… همیشه دلم میخواسته صفحهٔ آخر شناسنامهام را در دست بگیرم و رو در رو از مدعیان صلح و حقوق بشر یکی دو سوالِ کوتاه بپرسم، به امیدِ آن روز…