باید از خاکریز نفس گذشت تا به خاکریز دشمن رسید...
به گزارش راهیان نور؛ در دلنوشته یک خادم الشهید از سفر معنوی راهیان نور آمده است:
از جاده های چال آبزا تا خاکریزهای الی الله؛از معبرهای بر آفتاب تا سنگرهای والفجر؛از معبرهای شیربسته تا یادمان فتح المبین؛از غروب زیبای شلمچه تا خاک پر طلای طلاییه ، از بلم های جا مانده در علقمه تا غربت بی انتهای هور، از رملهای پر احساس فکه تا جزر و مد پر شور اروند
فقط یه نیت…
این خاکریزها جای است برای اشکها و لبخندهایی از جنس خاکریز؛رفیق تلنگری بزن به خواب عقربه روزمرگی ات.... طلوع های برآفتاب کجا و طلوع های پس دیوار کجا...
صبح های اینجا کجا و صبح های خاموش شهری کجا ....
هم اتاقی های خاکی اینجا کجا و همشهری های چسبیده به خاک شهر کجا...
اقامه نماز های قبل از اذان اینجا کجا و نماز دورکعت مانده به طلوع شهر کجا...
لیوان های خالی از چای دودی، اما خوشمزه ی اینجا کجا و لیوان های بلورین پر از چای بی مزه ی شهری کجا...
صباح الخیرهای جانانه اینجا کجا و شب به خیرهای تدفین شده ی شهرکی کجا و...
خودمان را محصور کرده ایم به شهر و آداب شهری! اینجا باید همهاش را بشکنیم، همه آنچه ساختی بامنیتت...
همه خیال های پوچ.... همه را باید بشکنی...
باید از خاکریز نفس گذشت تا به خاکریز دشمن برسی...اینها که گفتیم سخنان عاشقی است
سخنانی که گل به گل شکفته شده اند؛ سخنانی از شهیدان....
چه خوب است بگوییم مثل شهیدان.... مثل آن خادمی که پاهای خود را بر رملهای فکه می کشد
و آن چوب دستی پر عاطفه اش را بر شانه های مردمی که به آنجا می آیند می کشد
اینان مثل شهیدانند...
چه خوب است به مانند آن مادر و پدرانی که فرزندان خود را با دست خود به جبهه ها فرستادند اینک امروز هم مادران و پدران فرزندان خود را راهی دیار عاشقان بکنند دیاری که بوی یاس می آید دیاری که یاسش از دم یا زهرای شهیدان است.
از غروب بگویم از غروبی که تا ابد پایدار است ، طلوع شهیدان اما برای ما غروب شلمچه.
از طلا برایتان بگویم از طلایی که هیچ کس قیمتش را نمی داند طلایی که معروف شده به طلاییه همان جایی که شهیدانش بی دست و بی سر شدند همانجایی که شهیدانش همه ابوالفضلی بودند همانجایی که اولین بار شهیدانش را با نام ابوالفضل یافتند.
از کجا برایتان بگویم هر کجا بگویم دلم تنگ میشود از هویزه از آن مردمی که یک تنه پا به پای حسین علم الهدی ماندند تا نگذارند دشمن به خیالش برسد.
از قتلگاه فکه همان جایی که ۱۲۱ شهید گمنام شدند انگار شب شهادتشان ذکر یا زهرا را مدام گفتند شاید هم رمزشان یا زهرا بود.
آن چه در علقمه دیدم، به قول دوستم.... نوشتنی نبود، دیدنی هم نبود. چیز دیگری بود. پارهای از این دنیا نبود که بگویم ات قلم از توصیفش قاصر است.
به فتح المبین که رسیدیم، خاک آغوش استقبالش را گشوده بود تا ما را میهمان دنیایی تازه کند دنیای که خبر از «إِنَّا فَتَحْنَا لَکَ فَتْحًا مُّبِینًا» میدهد نه! گفتن از آن فتح بزرگ، کار ما نیست کاش حسن باقری اینجا بود از آن روزها برای ما می گفت ...
حالا در این شیارها که قدم بزنی، نَفَست بوی ارادۀ الهی می گیرد بوی خوش
وَلِلَّهِ جُنُودُ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ وَ کَانَ اللَّهُ عَزِیزًا حَکِیمًا ...
به دوربین های خبری رسانه های رنگارنگ عالم بگویید، در نیروگاه های هسته ای و پادگان های نظامی به دنبال دلیل سربلندی ما نباشند.
ما شگرد فتح را از دل این خاکها بیرون میکشیم ...
از کنار دهلاویه گذشتیم، یاد چمران برایمان زنده شد
همه از خود میپرسیدند چرا؟
چرا شاگرد اول فیزیک پلاسمای دانشگاه برکلی تگزاس باید استادیاری را رها کند و به صف مجاهدان راه حق بپیوندد؟!
آیا پاسخی جز به عشق در پاسخ وجود دارد؟ قرنهاست كه فرياد «هل من ناصر» سيدالشهدا(ع) پهنه زمان را پيموده است و چون نفخات حياتبخش روح القدس بر هر زمين مردهای كه گذشته است آن را به حيات عشق بارور ساخته و اينچنين، همه تاريخ تو گويی روزی بيش نيست و آن روز عاشور است.
راهيان كربلا را بنگر و به يادآر ورق پارههای تقويم تاريخ را كه می گويد
هزاران سال است كه از عاشورا می گذرد و تو از خود میپرسی: پس اين همه شور و اشتياق و اين همه شتاب در اين راهیان نور از چيست؟
انتهای پیام/