تاریخ انتشار
پنجشنبه ۲۹ اسفند ۱۳۹۸ ساعت ۱۳:۱۸
کد مطلب : ۱۵۴۶۰
دلنوشته؛
سرزمین نور دلت را پر از باران می کند...
دلتنگی یک خادم الشهید
می نشیند و معنویت لمس می گردد.
بگذار صادقانه همه چیز را بگویم: من از جبهه و جنگ و عشقبازی بین خدا و رزمنده ها، جز حرف و کلام و خاطرات دیگران هیچ نمیدانم و خود در این باره نه چیزی دیدهام و نه لمس کردهام؛ اما خیلی دلم می خواهد این مفاهیم را بفهمم.
می خواهم بی بها شدن جان را در بازار عشق و راه وصال، درک کنم. باید چیزی بالاتر از جان و زندگی باشد که بسیجیان، بی پروا دست و پا و حتی جان را فدایش کرده اند؛ دلم می خواهد بالاتر از جان و زندگی را خود تجربه کنم. می خواهم بفهمم هیچ شدن را برای همه چیز شدن و فنا شدن را برای هست شدن و...
«سرزمین نور» انگار از جهان دیگر و ترکیب دیگری است؛ اینها را از مرور خاطرات مسافران آن خطه هم می توان فهمید. با نزدیک شدن به این سرزمین فضایی وصف ناشدنی به وجود می آید همه ترجیح می دهند که با خود و خدایشان خلوت کنند و این نیاز را خودم احساس کردم.
این دیار نیازی به توضیح ندارد و سکوت نیزارها خود همهمه ای شگرف است. نخل های بی سر خود حدیثی مفصل دارند. سوسنگرد، هویزه، طلائیه، خرمشهر و شلمچه و... که رازهای نهان بسیار دارد که این همه را هرگوش ناشنوایی هم به گوش جان خواهد شنید. آری روح شهدا حاضر است سرزمین متبرکی است که همچون کربلا رازهایش را با زائرش نجوا می کند.
اینجا هرچه هست عشق است، ایمان است، زمزمه است، اینجا تربت پاک شهیدان، دل های عاشقان و با ایمان را به سوی نور هدایت می کند.
ما به سوی سفری حرکت می کنیم که دل ها برای آنها می تپد چرا که همه آنهایی که در این سرزمین آرمیدند به نام و یاد سرور و سالارشان حسین(ع) قدم نهاده اند و چون نام آن بزرگوار در وجودشان است هرچه پیش آید خوش است. ما به جایی حرکت می کنیم که راه به سویا کربلا دارد.
قدم به مناطق جنوب که می گذاری آسمان دلت بارانی می شود، دیدگانت به اشک می نشیند و بغضی سنگین راه گلویت را می گیرد. از کنار شهرها که می گذری بانگ های گرم و معصوم، خود تو را به ضیافت سال های جنگ فرا می خوانند و با تمام وجود، زخم های تنشان را در برابر دیدگانت به تماشا می گذارند تا روایت گر استقامت و ایثارشان باشی.
آری! و تو عاشقانه به دیدارشان می شتابی! می دانی که هنوز حرف های ناگفته زیادی برای گفتن دارند.
وارد که می شوی باید با وضو وارد شوی! چرا که قطعه قطعۀ این خاک بوی بچه ها را می دهد، کوچه ای را نمی توانی پیدا کنی که آغشته به خون شهیدی نباشد.
چشم به امواج متلاطم کارون خواهی دوخت انگار زمزمه های عاشقانه بچه ها را از دل کارون می شنوی. لحظات زیبا، غروب دلمان را با خود می برد گویا غروب هم دلش به اندازه آسمان دیدگان ما بارانی است.
اما امسال چه کنم...
دلم تنگ است بسیار.....
انتهای پیام/