به گزارش راهیان نور؛ نمی دانستم چه حسی است. دستم را به یکی از پیکرها رساندم... حس کردم بجای این که من در حال حمل پیکر آن ها باشم، آن ها مرا تشیع کردند.
قبل از نماز بود که گفتند قرار است پیکر شهدا را تشیع کنند. در دلم خوشحالی به راه افتاد. حس خوبی خوب و خوش آیند . صحبت های روحانی بین دو نماز هم بر این خوش حالی افزود و شاید بی راه نیست که بگویم حتی حس غرور کردم. روحانی گفته بود که شما، یعنی ما که در حسینیه هستیم را شهدا انتخاب و دعوت کرده اند.
می گفت: هرکدام از شما از شهری و جایی آمده اید که کیلومتر ها با این جا فاصله دارد و شاید خیلی از شماها اولین بار باشد که به این مکان و این شهر می آیید. او راست می گفت از جایی که خانه ما بود تا این جا حدود ۹۰۰ کیلومتر فاصله است.
نشسته بودم حساب و کتاب می کردم ببینم برای کدام عمل خوبم شهدا این پاداش را نصیبم کردند.
«الله اکبر»... «تکبیره الاحرام»...
ایستادیم برای نماز عشا. در تمام طول نماز فکرم پیش شهدا بود، رکوع و سجده را با امام جماعت تکرار می کردم. نماز که تمام شد سریع بلند شدم و از در حسینیه بیرون رفتم. منتظر بود که ببینم شهدا را از کدام طرف می آورند.
شهدا را آوردند. چند نفری که لباس خاکی پوشیده اند، - در دیدار از مناطق دیده بودمشان. به آن ها می گفتند خادم الشهدا- پیکرهای شهدا را روی دست می آوردند. مردم هم به آنها ملحق می شوند. کفن های سبک روی دست ها جا به جا می شود. مثل موج دریا که جنازه پرنده ای مهاجر را به ساحل آورده باشد.
کسی پشت میکروفون می گوید: برادر ها! این پیکرها را فشار ندهید، این استخوانها سالها غربت کشیده اند... این استخوانها نحیف اند...
خودم را رساندم به یکی از پیکرها. همه فریاد می زدند: «یا حسین!» و این دو کلمه را تکرار می کردند.
حس مبهمی داشتم و اصلا از شادی چند دقیقه قبل خبری نبود، نمی دانستم چه حسی است. دستم را به یکی از پیکرها رساندم...
حس کردم بجای این که من در حال حمل پیکر آن ها باشم، آن ها مرا تشیع کردند. مانده بودم و بیست و چند سال زندگی ام را مرور کردم و دیدم که هیچ در آن ندارم. در حالی که این شهدا جوانتر از بیست و چند سال بودند و همه چیز بودند.
مداح آمد و شروع کرد به روضه خواندن. کسی نمی داند چرا ناگهان حرف ها به آن سمت رفت. به سمت روضهی در، روضه دیوار... جمعیت به تکاپو بود. گریه امان نداد. صدای «یا زهرا!» در فضای حسینیه می پیچید...
ناگهان ساکت شد. همه فریاد می زدند. نفس بالا نمی آمد و قلب نمی زد. صداها مبهم شده بود و من در دنیای تنهای تنهایی ام نشسته بودم. یخ چشمانم آب شده بود و آبشار از گونه هایم روان شده بود.
مداح آرام شروع کرد به حرف زدن. انگار خسته شده بود از روضه خواندن، آرام گفت: می دانید؟ این شهدا از فاو آمده اند. اینها ها شهدای والفجر ۸ هستند. قدری مکث کرد... رمز این عملیات «یازهرا» بود.
انتهای پیام/