تاریخ انتشار
شنبه ۲۰ مرداد ۱۳۹۷ ساعت ۰۲:۲۰
کد مطلب : ۱۲۵۷۳
دل نوشته:
درد و دل یک پدر شهید/فراغ 35 ساله
به گزارش راهیان نورپدر شهید محمدرضا غلامرضایی این چنین با فرزند خود نجوا میکند:
پسرم کلاس یازدهم را تمام کرد و در سه ما تابستان به جبهه در منطقه عملیاتی حاج عمران رفت.
پسر من بهترین اولاد من بود ولی من قدر او را نمیدانستم، او بشر نبود یک فرشته بود .
پسر من هرچه که می دانست از فضل خدا بود چون من وقت نمیکردم چیزی یاد او بدهم.
یادم می آید یک روز که به مزرعه چایی رفته بودم و چایی میچیدم آمد بالای سر سبد چایی هایی که چیده بودم و اگر مقداری از ساقه های چایی داخل برگ ها شده بود آنرا جدا میکرد حتی اگر تا شب طول میکشید.
من به او گفتم پسر جان مردم چایی را با ریشه خشک میکنند ول کن پدرجان.
او با آن سن کمش برگشت و با ادب کامل به من گفت خب مردم نان حرام می خورند شما این نان ها را به ما نده این نان ها خوردن ندارد.
من الان ۳۵ سال است که پسرم را ندیده ام حتی در خواب...
میدانم دلیل این دلیلش همین است که به حرف او گوش ندادم.الان پشیمانم و
با التماس می گویم پدرجان برگرد مادرت دارد دق می کند.
رضا احمدی
خبرنگار جهاد رسانه ای شهید رهبر
یادمان شهدای پاوه
پسرم کلاس یازدهم را تمام کرد و در سه ما تابستان به جبهه در منطقه عملیاتی حاج عمران رفت.
پسر من بهترین اولاد من بود ولی من قدر او را نمیدانستم، او بشر نبود یک فرشته بود .
پسر من هرچه که می دانست از فضل خدا بود چون من وقت نمیکردم چیزی یاد او بدهم.
یادم می آید یک روز که به مزرعه چایی رفته بودم و چایی میچیدم آمد بالای سر سبد چایی هایی که چیده بودم و اگر مقداری از ساقه های چایی داخل برگ ها شده بود آنرا جدا میکرد حتی اگر تا شب طول میکشید.
من به او گفتم پسر جان مردم چایی را با ریشه خشک میکنند ول کن پدرجان.
او با آن سن کمش برگشت و با ادب کامل به من گفت خب مردم نان حرام می خورند شما این نان ها را به ما نده این نان ها خوردن ندارد.
من الان ۳۵ سال است که پسرم را ندیده ام حتی در خواب...
میدانم دلیل این دلیلش همین است که به حرف او گوش ندادم.الان پشیمانم و
با التماس می گویم پدرجان برگرد مادرت دارد دق می کند.
رضا احمدی
خبرنگار جهاد رسانه ای شهید رهبر
یادمان شهدای پاوه