تاریخ انتشار
دوشنبه ۲۱ فروردين ۱۳۹۶ ساعت ۱۴:۳۷
کد مطلب : ۹۶۲۹
چهار روایت از فرماندهای که خود را خاک پای مردم میدانست
در ادامه چهار روایت از همرزمان امیر سپهبد شهید علی صیاد شیرازی آمده است.
برداشت اول/
امیر سرتیپ دوم «داود نشاط افشاری»: من سه سال از صیاد بزرگ تر بودم ولی طوری به صیاد وابسته بودم که انگار پدرم است. به خاطر این که همیشه هوایمان را داشت، مثل یک پدر. یک پدر چه طوری هوای بچه هایش را دارد و مراقب شان است! چه طور به تربیتشان دقت می کند و ریز کاریهای بچه هایش برایش مهم است! صیاد هم با افراد زیر دستش همین طور بود.
ما را به حال خودمان رها نمی کرد. به اخلاق و رفتارمان توجه داشت. طوری حواسش به ما بود که گاهی میماندم، چه طور این همه آدمی را که زیر دستش کار می کنند، یادش می ماند. خیلی خوشم می آمد از این رفتارش که فراموشمان نمیکرد و هوایمان را داشت.
احساس نمیکردیم تنها مانده ایم. من سال 62 بازرس نیروی زمینی بودم. می فرستاد پی من. می گفت: «بازرسها را جمع کن.»
برای بازرسهایش کلاس اخلاق گذاشته بود. می فرستادمان قم پیش آقایانی که می شناختشان. حضرت آیت الله بهاء الدینی (ره) یا حضرت آیت الله اشرفی اصفهانی (ره) (امام جمعه کرمانشاه). این اواخر با هم یک سال تمام رفتیم حوزه ی علمیه چیذر، کلاس اخلاق. خانه ما میآمد. من یک ماشین قراضه داشتم. سوار همان میشدیم و می رفتیم. توی راه گاهی مردم میشناختندش و از دور به او سلام میکردند. یک بار توی راه چند مرتبه مردم برایش دست بلند کردند و سلام کردند. صیاد برگشت و با خنده به من گفت: «تیمسار! با شما هستند.»
خندیدم و گفتم: «نه اتفاقا بر عکس با شما هستند. دارند به شما سلام میکنند.»
سرش را انداخت پایین و آرام گفت: «این مردم فکر میکنند ما هم کسی هستیم. ما خاک پای این مردم هستیم.»
برداشت دوم/
امیر «رنجبر نیکدل»: در کردستان که دیدمش، فرمانده نیروی عملیاتی بود. عملیات آزادسازی بوکان. خدا رحمت کند آبشناسان را. با او رفته بودم منطقه. آنجا اولین بار صیاد را از نزدیک دیدم و با هم آشنا شدیم. بعدها هم به خاطر آن آشنایی و هم به خاطر این که خانهی هر دویمان در یک محل بود، بیشتر و بیشتر با هم نزدیک شدیم. از دوست هم نزدیک تر بودیم. مثل دو برادر.
یک بار به خودش گفتم: «حاج علی، به خاطر مقام و موقعیت نیست که بهت احترام میگذارم. آن موقع جانشین رئیس ستاد کل نیروهای مسلح بود. الان هم میگویم، به خاطر شهید بودنش نیست که این حرف ها را میزنم، شهادت یک مقام بالاتری بود که صیاد به آن رسید و باعث شد که من بیشتر از قبل به صیاد علاقمند بشوم.
همان موقع که جانشین رئیس ستاد کل نیروهای مسلح بود، روزی نبود که ما تلفنی با هم حرف نزنیم. همیشه بین ساعت هشت تا نه صبح به من زنگ می زد. اگر روزی ده بار هم باهاش حرف می زدم، سیر نمی شدم؛ ولی جرات نمی کردم بهش زنگ بزنم، می ترسیدم مزاحمش شوم؛ ولی او هر روز زنگ میزد. حرف که باهاش میزدم، لذت میبردم. همیشه هر کس که خالص باشد، بی ریا باشد، خدایی باشد، من را به خودش جذب میکند. من توی عمرم مثل صیاد به همان خلوص و بزرگی فقط آبشناسان را دیدهام؛ خیلی بزرگ بود. صیاد و این بزرگ بودنش به خاطر خدایی بودنش بود. به خاطر این بود که ظاهر و باطن خودش را برای خدا خالص کرده بود.
وقتی میخواستیم به ماموریت برویم، اول از همه صدقه میداد بعد می نشست برایمان چند آیه از قرآن میخواند. بعد مدتی آیهها را میخواند یا تفسیرش را بعد هم توضیح میداد که برنامهی کارمان چی است و هر کس چه کاری باید بکند. چه قدری توی راه هستیم و چه قدرت وقت آزاد داریم. چه کارهایی مشترک است و چه کارهایی را باید تنها انجام بدهیم. اگر ماموریتمان در یک شهر بود، حتما اول گلزار شهدای آن جا میرفت. برای شهدا فاتحه میخواند. به چند تا از خانوادههای شهدای آن جا هم سر میزد.
برداشت سوم/
امیر سرتیپ «ناصر آراسته»: کنارش نشسته بودم. یک کتاب انگلیسی دستش بود. قرآن بود و میخواند. اول عربیش را میخواند و بعد ترجمه اش را. پرسیدم: جناب سروان ترجمه انگلیسی میخوانید؟ گفت: بله. شاید یک روزی لازم شد. گفتم: برای چی؟ گفت: شاید یک روزی با چهار نفر خارجی حرف بزنم و بخواهم قرآن را بهشون معرفی کنم. دلم نمیخواهد آن روز حسرت بخورم که کاش میتوانستم قرآن را به انگلیسی ترجمه کنم.
ساکت شدم. تعجب کرده بودم و نمیدانستم چه باید بگویم.
نمیدانستم که بعدها بیشتر هم تعجب میکنم و از حرفهایش، کارهایش، زندگی و مرگش و حسرت این آخری که هنوز که هنوز است سال ها از شهادتش میگذرد با من است.
می توانم بگویم اصل رابطه ما از کردستان شروع شد. مخصوصا از آن چند روزی که با هم در محاصره بودیم. چهل و چند روز در راه کوهستانی بانه – سردشت. کسی فکر نمی کرد ستونی که از تهران داشت به بانه می آمد و قرار بود از روی زمینی به سردشت برود، بیش از یک ماه در آن جاده ی پر پیج و خم و خطرناک گرفتار شود و ستونی با آن توان رزمی که پیش بینی همه چیز را برایش کرده بودند، الا این که ضد انقلاب تمام افرادش در آذربایجان غربی، کردستان و کرمانشاه را برای این که این ستون نظامی، چه افراد و چه امکاناتش به سردشت نرسد، بسیج کند.
ماموریت در این ستون برای من فرصت خوبی بود. وقتی دوستم ستوان آذربون به من خبر داد که قرار است این ستون به سردشت برود و از من پرسید که می خواهی همراه آن بروی یا نه؟ از خدا می خواستم که بروم. مدتی بود که در بانه بودم و کار رزمی نکرده بودم. مسئول انتظامات پادگانه بانه بودم. دیگر دلم گرفته بود و وقتی شنیدم ماموریت رزمی هست، خیلی خوشحال شدم.
همان روز با آذربون به سنگر صیاد رفتم. وارد که شدم صیاد تنها بود و داشت روی نقشه ی منطقه کار می کرد. نشستم. گفتم: بسم الله الرحمن الرحیم. جناب آراسته. قبلا همدیگر را بیرون سنگر دیده بودیم. حال و احوال و روبوسی کرده بودیم ولی این جا فرق کرد. کار بود و صیاد عادت داشت موقع کار جدی باشد. پرسید: «شما آمادگی رفتن به این ماموریت رو دارید؟ گفتم: بله. گفت: «پس مسئولیت دیده بانی ستون به عهده ی شماست. کمی درباره ی فاصله ی ستون از بانه و سردشت و برد توپهایی که همراه ستون بودند و قرار بود پشتیبانی آتش ستون را داشته باشند، بحث کردیم.
قرار شد در فاصله ای از جاده که توپ برد ندارد، از خمپارهاندازهای داخل ستون استفاده کنیم. بعد پرسیدم. خوب حالا ستون کی حرکت میکنه؟
دو سه روز بعد خبرم کرد. با بیسیم چی همراهم که اسمش کلاته بود و بعدها شهید شد، راه افتادیم. راه پر بود از گردنه های باریک و خطرناک و پیچ های تند. تا به ده سید صارم رسیدیم، اتفاقی نیفتاد. توی ده مردم از ما استقبال کردند و گل و نقل سرمان پاشیدند. از سید صارم حدود یک کیلومتر دور شده بودیم که یک خمپاره آمد و وسط ستون منفجر شد. صیاد من را صدا کرد و گفت: «گرای این خمپاره را پیدا کن. ببین از کجا داره می زنه؟ رفتم سراغ جایی که خمپاره افتاده بود. از همان دهی که ازش رد شده بودیم، ما را میزدند. ده سید صارم. معلوم شد افراد ضد انقلاب بین اهالی ده بودند. نمی شد کاری کرد. باید راه می افتادیم تا از برد خمپاره شان دور بشویم. بیشتر نگران بودم که از روبهرو هم ما را بزنند. صیاد دستور داد که آمبولانس مجروح ها را ببرد. نیم ساعت بعد خبر دادند که ضدانقلاب آمبولانس را گرفته و راننده و مجروح ها و آمبولانس را یک جا آتش زده. صیاد برافروخته شد و با بیسیم هلی کوپتر خواست و دستور داد که با راکت آن را که این کار را کرده بودند، بزنند ولی آنها هلی کوپتر را هم زدند.
این اول جنگ چهل روزهی ما در مسیر بانه – سردشت بود. هیچ کدام از کسانی که به ستون مامور شده بودند، آمادگی چنین جنگ و گریز طولانیای را نداشتند. حتی خود صیاد هم فکرش را نمیکرد که چهل روز در این جاده و پیچهای تندش و مسیر کوهستانی و پر دار و درختش اسیر شویم و ستون از هم بپاشد و مهماتش از بین برود. میتوانم با جرات بگویم که این ایمان قوی و قدرت بالای فرماندهی صیاد بود که نفرات ستون را نجات داد وگرنه ضدانقلاب تمام توانش را بسیج کرده بود که نگذارد حتی یک نفر هم زنده به سردشت برسد.
برداشت چهارم/
امیر سرتیپ دوم دکتر «ابوالقاسم کیا»: در 28 اردیبهشت سال 1377 دانشجویان سال سوم دانشگاه افسری امام علی (ع) جهت آموزش میدانی عملیات های عمده رزمندگان اسلام به خوزستان اعزام شده بودند. جهت اسکان دانشجویان اردوگاهی در غرب شهرستان دزفول، حاشیهی غربی رودخانهی کرخه، محدودهی پل نادری با برپایی بیش از 120 تخته چادر گروهی دائر شده بود و من در تمام مدت اردوگاه در کنار شهید صیاد شیرازی برای اجرای دستورات و اوامراشان بودیم. شهید بزرگوار دستور دادند دانشجویان سوار بر کامیون های نظامی برای تشریح عملیات فتح المبین حرکت کنند و روی ارتفاعات شاه وریه نزدیک چاههای نفت مستقر گردند. در این زمان شهید صیاد به من دستور داد که به دزفول بروم و امیر سرتیپ دوم امرالله شهبازی را که در عملیات فتح المبین فرمانده قرارگاه عملیاتی قدس بود و در همان منطقه مسئولیت عملیات را عهده دار بود و چون مجروح بود و قادر نبود راه برود، با ویلچر جابهجا میشد و همسر محترمهاش همواره از وی مراقبت میکرد، در آن زمان به دزفول آمده و در مهمانسرای تیپ 2 زرهی دزفول مستقر بود را با بالگرد به محل استقرار دانشجویان روی تپه بیاورم. شهید صیاد به من گفته بود که موقع سوار شدن ایشان در بالگرد، همسرشان را نیاورم. اما وقتی در پادگان دزفول، ایشان سوار بر بالگرد شد، همسرشان از ضلع دیگر بالگرد سریع سوار شد و من دیگر نتوانستم به ایشان بگویم که تیمسار صیاد دستور دادهاند شما تشریف نیاورید و لذا از لحظهای که بالگرد شروع به پرواز کرد تا زمانی که در محل تجمع دانشجویان فرود آمد و از نظر زمانی حدود 20 دقیقه طول کشید، فوق العاده به من سخت گذشت. دائم فکر می کردم و چند بار آیت الکرسی را زیرلب زمزمه کردم. چون دستور ایشان را درست اجرا نکرده بودم و لذا نمی دانستم در پاسخ سوال وی چه بگویم. وقتی هلی کوپتر سمت دانشجویان لندینگ کرد، انگار که یک کسی به من گفت به سرعت برو نزد صیاد شیرازی و به او بگو که همسرش هم آمد. من این کار را کردم و شهید صیاد فوراً گفت اشکالی ندارد فقط به او بگویید که از بالگرد پیاده نشود. من خوشحال شدم. سپس شهید صیاد شخصا به استقبال شهید امرالله شهبازی آمد و او را به طرف دانشجویان هدایت کرد. در این زمان عناصر فیلم برداری زیادی از نهادهای مختلف همراه ما بودند. بلافاصله آنها به سمت بالگرد رفتند و با همسر آن بزرگوار شروع به مصاحبه و تهیه ی عکس و فیلم کردند. بعد از آن که امیر امرالله شهبازی، که حال چندان رضایت بخشی هم نداشت، چگونگی انجام عملیات فتح المبین را تشریح کردند، دانشجویان شروع به مدیحه سرایی کرده و یک وضعیت معنوی فوق العاده خاصی ایجاد شد. ولیکن در تمام مدت من در فکر آن بودم که اگر شهید صیاد از من توضیح خواست پاسخ آن را چگونه باید بدهم و با خودم دائم فکر میکردم. در نهایت پس از خاتمهی کلاس آموزشی، شهید صیاد نزد من آمد و گفت: «کیا خوب شد.» وضعیت خوبی ایجاد شد که من رو به قبله ایستادم و خدا را شکر کردم. ناگهان گفت: چه میگویی؟ جواب دادم: به خدا مردم تا اینجا آمدم و دستور شما را درست اجرا نکرده بودم و همسر محترمه امیر شهبازی هم سوار بالگرد شده بود. در این حالت به من دست داد و من را بوسید. منظور من از بیان این خاطره موارد زیر بود: معجزهی آیات الهی به ویژه آیت الکری در مواجه با رفع مشکلات، تسکین قلب و آرامش روح. همچنین مدیریت خوب و اندیشمندانهی شهید صیاد شیرازی با افراد زیر دست و همکاران صمیمی خود که چقدر بزرگ منشانه خوب فکر می کرد و تصمیم می گرفت و رفتار محبتانه داشت.
انتهای پیام/