تاریخ انتشار
دوشنبه ۲ فروردين ۱۳۹۵ ساعت ۱۴:۴۰
کد مطلب : ۶۶۲۲
روایتی از "علی کرمی"؛
آن شب سیدمهدی رفت...
به گزارش خبرنگار راهیان نور، "علی کرمی" راوی و مسئول یادمان عملیات سیدالشهدا به بیان خاطره ای در رابطه با عملیات والفجر1 در سال 62 پرداخت که در ادامه می خوانید:
شب عملیات والفجر یک بود. آن شب بعد از صرف شام به همراه بچه ها به سمت نقطه رهایی عملیات حرکت کردیم. حوالی صبح بود که سید مهدی یحیوی من را به بیسیم چی خود معرفی کرد و به او گفت از این لحظه به بعد کرمی فرمانده گروهان است. از آنجا که بعد از عملیات والفجرمقدماتی که در آن عملیات فرمانده گروهان بودم، تصمیم گرفتم دیگر مسئولیت قبول نکنم و به همین خاطر بود که به گردان یاسر رفته بودم.
آن شب سید مهدی را کنار کشیدم و به او گفتم سید قرارمان این نبود. من اینجا آمده ام تا نیروی آزاد باشم. هرکاری بگویی انجام می دهم ولی مسؤلیت نمی پذیرم. در طول آن گفت و گو این سوال در ذهنم به وجود آمد که چرا سیدمهدی این خواسته را دارد؟ آیا او خسته شده؟ یا بخاطر بیشتر شدن آتش های پراکنده دشمن ترسیده است؟
از او پرسیدم: سید اصلا چرا خودت اینکار را نمی کنی؟ سید جواب داد من کار دارم. من هرچه فکر کردم که او در این بیابان چکار دارد عقلم به جایی نرسید و فقط این فکر در سرم بود که او حتما ترسیده است. به او گفتم سید من یا به عقب بر می گردم یا از من نخواه این مسؤلیت را قبول کنم. سید مهدی در پاسخ با مهربانی دستم را گرفت و گفت نمیخواهد به عقب برگردی و لازم نیست مسئولیت را قبول کنی.
بعد از چند ساعت که موقع نماز شده بود دستور رسید برای نماز و کمی استراحت در شیارهایی که قبلا خط بچه های ارتش بود توفق کنید. بچه ها به داخل شیار رفتند. من و حاج مهدی هم پشت تپه ای که قبلا لودر آن را شبیه به سنگر کرده بود رفتیم و بعد از خواندن نماز یک پتوی پاره که آنجا افتاده بود را بخاطر سرمای شدید روی خود انداختیم و دراز کشیدیم.
کم کم آتش دشمن بیشتر و دقیق تر می شد تا جایی که یک خمپاره به نزدیکی محل استراحت بچه ها اصابت کرد. بخاطر این اتفاق بود که حاج مهدی پتو را کنار زد تا برای سرکشی از بچه ها و ابلاغ چند دستور بیرون برود. من میخواستم بلند شوم تا بجای او بروم ولی سید مهدی اجازه نداد و خودش رفت.
هنگام رفتن چهره ی سید مهدی به شکل عجیبی نورانی شده بود. حاج مهدی رفت و از نیروها سرکشی کرد. یک ربع بعد موقع برگشت وقتی داشت به سنگر نزدیک می شد یک خمپاره سید را آسمانی کرد.
بعدها متوجه شدم که سیدمهدی شب قبل از عملیات چگونگی شهادت خود را در خواب دیده و برای برادرش تعریف کرده بود.
انتهای پیام/
شب عملیات والفجر یک بود. آن شب بعد از صرف شام به همراه بچه ها به سمت نقطه رهایی عملیات حرکت کردیم. حوالی صبح بود که سید مهدی یحیوی من را به بیسیم چی خود معرفی کرد و به او گفت از این لحظه به بعد کرمی فرمانده گروهان است. از آنجا که بعد از عملیات والفجرمقدماتی که در آن عملیات فرمانده گروهان بودم، تصمیم گرفتم دیگر مسئولیت قبول نکنم و به همین خاطر بود که به گردان یاسر رفته بودم.
آن شب سید مهدی را کنار کشیدم و به او گفتم سید قرارمان این نبود. من اینجا آمده ام تا نیروی آزاد باشم. هرکاری بگویی انجام می دهم ولی مسؤلیت نمی پذیرم. در طول آن گفت و گو این سوال در ذهنم به وجود آمد که چرا سیدمهدی این خواسته را دارد؟ آیا او خسته شده؟ یا بخاطر بیشتر شدن آتش های پراکنده دشمن ترسیده است؟
از او پرسیدم: سید اصلا چرا خودت اینکار را نمی کنی؟ سید جواب داد من کار دارم. من هرچه فکر کردم که او در این بیابان چکار دارد عقلم به جایی نرسید و فقط این فکر در سرم بود که او حتما ترسیده است. به او گفتم سید من یا به عقب بر می گردم یا از من نخواه این مسؤلیت را قبول کنم. سید مهدی در پاسخ با مهربانی دستم را گرفت و گفت نمیخواهد به عقب برگردی و لازم نیست مسئولیت را قبول کنی.
بعد از چند ساعت که موقع نماز شده بود دستور رسید برای نماز و کمی استراحت در شیارهایی که قبلا خط بچه های ارتش بود توفق کنید. بچه ها به داخل شیار رفتند. من و حاج مهدی هم پشت تپه ای که قبلا لودر آن را شبیه به سنگر کرده بود رفتیم و بعد از خواندن نماز یک پتوی پاره که آنجا افتاده بود را بخاطر سرمای شدید روی خود انداختیم و دراز کشیدیم.
کم کم آتش دشمن بیشتر و دقیق تر می شد تا جایی که یک خمپاره به نزدیکی محل استراحت بچه ها اصابت کرد. بخاطر این اتفاق بود که حاج مهدی پتو را کنار زد تا برای سرکشی از بچه ها و ابلاغ چند دستور بیرون برود. من میخواستم بلند شوم تا بجای او بروم ولی سید مهدی اجازه نداد و خودش رفت.
هنگام رفتن چهره ی سید مهدی به شکل عجیبی نورانی شده بود. حاج مهدی رفت و از نیروها سرکشی کرد. یک ربع بعد موقع برگشت وقتی داشت به سنگر نزدیک می شد یک خمپاره سید را آسمانی کرد.
بعدها متوجه شدم که سیدمهدی شب قبل از عملیات چگونگی شهادت خود را در خواب دیده و برای برادرش تعریف کرده بود.
انتهای پیام/