به گزارش راهیان نور، ما تازه از فاو آمده بودیم و بعد از شهادت هفت نفر از دوستانمون در روز ولادت قمربنی هاشم (ع) در ماموریت مین گذاری در مقابل دشمن، دل و دماغ کار جدید رو نداشتیم. بچه های گردان تخریب لشکر ۱۰ غصه دار بودند. اوایل اردیبهشت ۶۵ مصادف بود با نیمه شعبان، گفتیم با برپایی جشن میلاد حضرت صاحب(ع) روحیه بچه ها عوض بشه و مراسم جشن مفصلی در حسینیه الوارثین بر پا شد. بچه ها سه ماهی بود مرخصی نرفته بودند. شهید زینال الحسینی فرمانده گردان تخریب لشگر ده سیدالشهداء(ع) یک قول هایی داده بود که در صورت موافقت فرماندهی بچه ها به مرخصی بروند.
برگه مرخصی ها صادر شد و یک تعداد از دوستان رفتند ایستگاه راه آهن اندیمشک تا برای گردان به صورت دست جمعی بلیط تهیه کنند که خبر رسید مرخصی ها لغو شده و گردان به حالت آماده باش صدرصد در آمده. بچه ها یک مقدار دمق شدند. دوست داشتند قبل از ماه رمضون برن تهران و برگردند اما خبر آماده باش با پیغام امام همراه بود که فرموده بود به رزمنده ها بگید جلوی دشمن رو بگیرند و به او امان ندهند. مقر ما که موقعیت الوارثین نام داشت در جاده فکه نرسیده به سایت ۵ در معرض خطر هجوم دشمن بود. صدای توپخانه دشمن که منطقه رو به شدت میکوبید میآمد. نیروهای دشمن به استعداد ۲ لشکر پیاده مکانیزه و زرهی با پشتیبانی آتش توپخانه در محور فکه در تاریخ ۱۰ اردیبهشت ماه سال۶۵ تعرض خود را به مواضع پدافندی نیروهای ما آغاز کردند. رزمندگان ارتش که از قدیم پدافند منطقه رو به عهده داشتند غافلگیر شده بودند و دشمن منتظر عکس العمل نیروهای خودی بود تا برای ادامه تعرض تصمیم گیری کند.
در مقر الوارثین همه به حالت آماده باش در آمدند و خبر رسید از فرماندهی لشگر که بچه های تخریب به همراه برادران اطلاعات عملیات جهت شناسایی دشمن به منطقه اعزام شوند.
شب یازدهم اردیبهشت ۶۵ بود که تعدادی از بچه های تخریب و اطلاعات برای شناسایی رفتند شهید سعید صدیق هم رفته بود. وقتی برگشت از حضور پر حجم دشمن در منطقه فکه می گفت. من از سعید در مورد عمق میدان مین پرسیدم و گفت که ما به میدون نرسیدیم و دشمن هنوز وقت نکرده میدان مین و موانع ایجاد کند. صبح روز یازدهم فرمانده لشگر و بعضی از فرماندهان با هلیکوپتر منطقه رو توجیه شدند و حد مانور عملیاتی گردانها مشخص شد و مقرر شد از شش محور به منظور باز پس گیری خطوط مقدم به دشمن حمله کنیم.
دوازدهم اردیبهشت فرماندهان گردانها به مقر فرماندهی لشگر فراخوان شدند. شهید سید محمد زینال الحسینی فرمانده تخریب رفت و بعد از برگشتن از جلسه، برای ما تعریف کرد که همیشه شهید کیانپور که در آن مقطع به علت مجروحیت شهید عراقی مسوولیت اطلاعات عملیات لشگر رو به عهده داشت، وقت توضیح وضعیت دشمن تعداد سنگرها و نفرات مستقر در اونها رو برای فرمانده ها تشریح میکرد اما این بار گفت ما به علت نداشتن فرصت، اطلاعات زیادی از دشمن نداریم فقط محدوده استقرار دشمن رو میدونیم و من (شهید سیدمحمد) هم گفتم بچه های ما جلو رفته اند و در مسیر به میدان مین نرسیدند. شاید فردا که به دشمن حمله میکنیم با میدان مین هم برخورد کنیم.
این حرف ها موجب شده بود فرماندهان با تردید به کار نگاه کنند. این شهید از جلسه آن شب فرماندهان تعریف میکرد. اولین فرماندهی که گفت من با این اوصاف گردانم رو در اختیار قرار نمیدهم؛ شهید حسین اسکندرلو بود. سایر فرماندهان هم به تبع او از مسوولیت شانه خالی میکردند. تا اینکه آقای علی فضلی(فرمانده لشکر) گفت: «برادرها فرمان امام عزیز است که به دشمن امان ندهید. درسته ما از مواضع و موانع دشمن اطلاعاتی نداریم و حق شما فرماندهان است که به محدوده درگیری کاملا اشراف داشته باشید اما ما اگر زود اقدام نکنیم و جلوی دشمن را نگیریم، او به خود جرات میده و به سمت شهرهای ما پیشروی میکنه. ما چاره ای نداریم جز حمله به دشمن. برادرها امشب به تاسی از سرور و سالار شهیدان من نور اطاق فرماندهی رو کم میکنم و هرکس تمایل به قبول مسوولیت و ماموریت نداره از جمع بیرون بره و ما باید به تکلیف خود عمل کنیم»
شهید سید محمد گفت کار به اینجا که رسید صدای گریه از گوشه کنار بلند شد و در یک لحظه همه جمع یکپارچه گریه میکردند که صدای حسین اسکندرلو بلند شد: برادرها هرکسی حاضره در این ماموریت تا پای جان بایسته دستشو جلو بیاره. دستها جلو اومد و روی قرآن قرار گرفت و فرماندهان گردانها هم قسم شدند که امان رو از دشمن بگیرند.
نزدیک غروب روز دوازدهم اردیبهشت بود که گردان حضرت علی اکبر(ع) و گردان حضرت علی اصغر (ع) وارد مقر الوارثین شدند. همه با تجهیزات کامل آمده بودند. مثل اینکه کار خیلی جدی بود. و بچه های تخریب برای مامورشدن به گردانها تجهیزات تحویل گرفتند. وقت گرفتن قرقره طناب معبر، دعوا بر سر این بود که میدون مین هست یا نه و اگر هست عمقش چقدره. این سوال بی جواب بود. شش تیم معبر آماده شد و به گردانهای حضرت علی اکبر(ع)، حضرت علی اصغر(ع)، حضرت زینب (س)، حضرت قاسم، حضرت قمربنی هاشم (ع) و گردان المهدی مامور شدند. وقت رفتن با هم شوخی میکردند که مثلا ما الان مرخصی هستیم و بعضی ها هم برگه مرخصی که هنوز در جیبشان بود به هم نشان میدادند. قبل از تاریکی هوا مسوولین گروهانها و دسته ها آخرین تذکرات را به نیروهاشون دادند و ساعت حدود ۹ شب بود که گردانها سوار بر ماشین ها به سمت خط حرکت کردند. بچه های تخریب اونقدر شهید سید مهدی اعتصامی رو بوسیده بودند که صورتش سرخ شده بود. از هرکی می پرسیدی احتمال شهادت سید مهدی چقدره؟میگفت: سید مهدی پریدنیه. بچه ها رفتند اما در کمال ناباوری با میدان مینی به عمق ۲۰۰ متر و به طول بیش از ده کیلومتر که دشمن توسط یگان مهندسی خود در مدت ۲۴ ساعت در جلوی مواضعش ایجاد کرده بود مواجه شدند. اول میدان مین دو ردیف مین منور و بعد از آن مین گوجه ای و بعد مین ضد نفرات والمری و بعد از آن مین ضدخودرو سبدی با محافظ گوجه ای و بعد باز مین والمری و سیم خاردارهای پرحجم تا به کمین و خاکریز دشمن متصل میشد. یکی از مسیرها حمله به دشمن از کنار جاده آسفالته فکه بود که می بایستی گردان حضرت علی اصغر (ع) در آن محدوده به دشمن یورش ببرد و سید ما تخریبچی گردان حضرت علی اصغر(ع) بود. سید در حین زدن معبر کنار جاده فکه در حالی که طناب معبر می کشید با روشن شدن مین منور بدن نازنینش آماج گلوله های دوشکا قرار گرفت و بعد از این اتفاق آتش دشمن روی معبر گردان حضرت علی اصغر (ع) متمرکز شد و در این لحظه حماسه عاشورایی حاج حسین اسکندرلو آغاز شد.
شهید اسکندرلو در حالی که تعداد زیادی از بچه های گردانش زخمی و شهید شده بودند زیر آن آتش ایستاد و شروع به سخنرانی کرد: امشب شب عاشورا است، حفظ انقلاب و این منطقه خون می خواهد و اگر نتوانیم این منطقه را حفظ کنیم دشمن تا جاده اندیشمک -اهواز پیش خواهد رفت.
با این سخنان حماسی حاج حسین، موجب شد بچه های گردان حضرت علی اصغر (ع) هم مردانه جنگیدند . شهید اسکندرلو در حال رجزخوانی بود که گلوله ای گردن مبارکش را شکافت و به شهادت رسید. با رفتن حاج حسین کار گره خورد. حجم آتش و انبوه نیروهای دشمن موجب شد که از کنارهای جاده فکه بچه ها عقب رفته و از پهلو به دشمن بزنند. این عقب رفتن باعث شد بدن مطهر شهید اسکندرلو و شهدای گردانش و شهدای تخریب از جمله شهید سیدمهدی اعتصامی ده ها روز در منطقه درگیری بماند. تا اینکه خرداد ماه سال ۶۵ که مصادف با ایام ولادت کریم اهل بیت امام حسن مجتبی (ع) بود این ابدان مطهر از خاک برداشته شد. اما سایه ای از بدن نازنین آنها روی زمین بود. حُرم گرما به قول بچه ها روغن بدن ها را کشیده بود. بدن شهید سید مهدی وقتی از روی زمین برداشته شد. موهای سر مهدی روی زمین ماند و بچه ها از محل شهادتش عکس گرفتند.
این عملیات با رمز «یاسیدالشهداء(ع)» در روز ۱۳ اردیبهشت ماه سال ۶۵ مصادف با ۲۳ ماه شعبان آغاز شد. در این عملیات سردارانی مثل حاج حسین اسکندرلو فرمانده گردان حضرت علی اصغر (ع) و شهید حسنیان فرمانده گردان المهدی(ع) به شهادت رسیدند. در این عملیات شهید سید مهدی اعتصامی، سیدمجتبی زینال الحسینی، اصغر کاظمی، علی دهقان سانیچ، سعید منتظری از جمع همسنگران تخریبچی لشکر۱۰س در باز گشایی معبر جهت رزمندگان به آسمان پرکشیدند.
روایت حاج ابوالفضل مسجدی از این عملیات:
سال ۶۵ عملیاتی در منطقه فکه در تپه سبز انجام شد که به دنبال عملیات متحرک عراق بود. عراق از فکه عبور کرد و نُه کیلومتر از مرز وارد خاک ما شد و ده یازده کیلومتر از نقطه صفر مرزی پیشروی کرد و خط پدافندی تشکیل داد. فکه منطقه مهمی بود. در طول جنگ، هم برای ما هم عراق و بُعد تبلیغاتیاش بیشتر بود و هرکس فکه را داشت، برگ برنده را داشت. خطری که ما را تهدید میکرد، این بود که عراق ممکن بود بازهم پیشروی کند. نیروی زمینی سپاه مأموریتی را به لشکر ۱۰ سیدالشهدا داد که عراق آمده در این منطقه و باید هرچه سریعتر عملیات کنید و دشمن را عقب بزنید. هر عملیاتی چند ماه زمان میخواهد تا نیروی اطلاعات عملیات، نیروهای تخریب، فرماندهان گروهانها و... کار خودشان را انجام دهند. ما نهایتاً ۴۸ ساعت برای عملیات فرصت داشتیم! توی اردوگاه فرات، محل آموزش آبی خاکی لشگر سیدالشهدا بودم؛ جایی که محل استقرار بسیاری از گردانها، اعم از گردان زرهى، ناو تیپ فرات، گردان حضرت زینب(س) و گردان حضرت علی اصغر و... بود. پیک خبری را آورد برای حاج حسین اسکندرلو و گفت که هرچه سریعتر بیایید دفتر فرماندهی در دوکوهه. آمدیم آنجا و دیدیم فرماندهان دیگر گردانهای لشکر هم آمدند. کارها تقسیم شد... کار فرمانده گردانها و بچههای تخریب که مشخص شد، بچههای اطلاعات عملیات هرکدام تقسیم کار شدند و حاج علی فضلی در این جمعی که در اتاق فرماندهی بود، صحبت کرد. همه قبول داشتند عملیات عقلانی نیست. درست است که جنگ ما تکلیفی است، بحث دو دو تا چهارتا پیش میآمد و دچار مشکل میشدیم. سلاحها و نیروهای ما نسبت به دشمن کار را پیش نمیبرد. هم خود حاج علی فضلی و هم بسیاری از فرماندهان گردانها، مخالف این عملیات بودند، از جمله خود شهید اسکندرلو میگفت من باید برایم عملیات جا بیفتد و بچهها را به آن توجیه کنم و در این فرصت کم، ما نمیتوانیم کاری انجام بدهیم. حاج علی فضلی گفت: این عملیات حیاتی است و باید انجام شود. بعد چراغ را خاموش کرد و گفت: هرکه میخواهد فردا وارد عملیات شود، دست روی قرآن بگذارد و بیعت کند. از محسن سوهانی شنیدم که گفت حاج حسین اسکندرلو، اولین کسی بود که در آن تاریکی بیعت کرد. حاج حسین اسکندرلو برگشت سر گردان؛ گردانی که همه رفته بودند مرخصى. تعدادی زیادی از بچههای گردان، راهآهن بودند و منتظر بودند برگردند به شهرشان. از آنجا آمدند کنار رودخانه فرات و حاج حسین برای آنها صحبت کرد و گفت هرکه میخواهد برود، برود و هرکه میخواهد بیاید، بماند. وقتی گفت هرکه میخواهد، برگردد، صدای گریه بچهها بلند شد. بچهها میگفتند ما اهل کوفه نیستیم و اگر در کربلای امام حسین(ع) نبودیم حالا هستیم. با ذوق و شوقی بسیار در اردوگاه فرات وارد چادرها شدند و تجهیزات گرفتند و زودتر از هر موقعی سوار اتوبوس شدند. اتوبوسها به سمت فکه حرکت کردند. فرات که تا چند لحظه پیش غوغا میکرد، ناگهان سکوت عجیبی اردوگاه را فرا گرفت. با معاون حاج حسین ما جلوتر رفتیم جهت هماهنگی با دژبانی پل کرخه، چون میدانستیم ایراد گرفته و اجازه تردد به ما نمیدهند. بعد از عبور از پل کرخه وارد موقعیت الوارثین شدیم؛ جایی که گردان تخریب لشکر ۱۰ سیدالشهدا آنجا بود. نماز مغرب و عشا و شام را آنجا بودیم. حدود ساعت یازده به نقطة رهایی رسیدیم (جایی که عملیات از آنجا آغاز میشود). ما هنوز نمیدانستیم موقعیت دشمن کجاست. محسن سوهانی به عنوان مسئول محور، دوتا از بچههای اطلاعات عملیات را با موتور و بیسیم فرستاد که موقعیت دشمن را شناسایی کنند. یکی از آنها شهید شد و دیگری با بیسیم اطلاعاتی را داد. وارد منطقه شدیم و درگیری سختی بین ما و نیروهای عراقی به وجود آمد. ما شش گردان بودیم؛ گردان المهدی(عج) به فرماندهی شهید حسینیان، گردان حضرت زینب(ع)، گردانی به نام ناو تیپ فرات، به فرماندهی شهید ناصر رضایى، گردان حضرت علیاصغر(ع) به فرماندهی شهید اسکندرلو و گردان حضرت قمر بنیهاشم(ع). آن شب سه تیپ مکانیزه و مسلح در منطقه مستقر شدند و سه تیپ دیگر برای تعویض آمده بود. شش گردان بودیم در مقابل شش تیپ مسلط و مسلح در منطقه. زمین پر بود از مینهای عراق و حجم آتش سنگین. تعداد زیادی از تانکهای دشمن را منهدم کردیم. دشمن تصورش را هم نمیکرد. تلفات زیادی داد و این از کاربلدی فرماندهان ما بود؛ کار عملى، نه تئورى. مهمات ما کم شده بود و دشمن به خودش آمد. درگیری تنبهتن شد و کار سخت شده بود. خبر آمد تعدادی از بچههای گردان المهدی(ع) به شهادت رسیدند. تعدادی از گردان قمر بنیهاشم(ع) و... خبر شهادت شهید حسینیان رسید. وقتی دشمن بر ما مسلط شد، کار سختتر شد. بیشتر از نود نفر همان شب به شهادت رسیدند. جانشین حاج حسین اسکندرلو مجروح شد و به عقب آوردندش. شهید صالحیار از رفقای ما از ناحیه سینه مجروح شد. حاج حسین اسکندرلو، بچههایی را که مانده بودند، جمع کرد و گفت بچهها اینجا دیگر سلاح کار نمیکند. امشب شب عاشوراست. هرکس میخواهد اباعبدالله را یاری کند، با من بیاد. امشب باید با خون مبارزه کنیم. امشب تکلیف این است. حاج حسین در مقابل دشمن ایستاد. رجز خواند و از خودش گفت. دشمن جهنمی از آتش درست کرده بود، ولی این چیزی از دلاوری فرماندهان ما و حاج حسین کم نمیکرد. این رجزخوانی حسین، به بچهها روحیه داد. میگفت من فرزند خمینیام. من سرباز خمینیام، من سرباز حسین بنعلیام. بچهها دور حاج حسین جمع شدند و او شروع کرد به سینهزدن؛ چون هیئتی بود و ولایتی بود. صدای «حسین حسین» و «یازهرا» توی دشت فکه بلند شد. رملهای فکه شاهد حماسهآفرینی بودند. یکی از بچهها میگفت: حسین گفت: سینهای که به استقبال گلولههای دشمن میرود، باید باز شود. دکمههای پیرهنش رآ باز کرد و گفت گلولهها ببارید. اگر با ریختن خون من اسلام احیا میشود، پرچم اسلام استوار میشود، تیرها ببارید. واقعه کربلا در دشت فکه زنده شد.
پیکر حاج حسین روی زمین افتاد. سکوت عجیبی همة فکه را گرفت. حتی دشمن هم سکوت کرد.
همه رملهای فکه آمدند دور حسین و خاک فکه با ارزش شد...