تاریخ انتشار
دوشنبه ۳ مرداد ۱۴۰۱ ساعت ۰۹:۲۷
کد مطلب : ۱۷۳۰۳
خاطره رهبر معظم انقلاب از شهیدان قادر خانزاده/ معرفی کتاب «شش پاره تن»
به گزارش خبرنگار راهیان نور، کتاب «شش پاره تن» به قلم مریم لطفالهی و به همت مرکز حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس سپاه بیت المقدس استان کردستان توسط انتشارات فاتحان در زمستان سال 1398 چاپ و منتشر شده است.
بهنام، بختیار، دلاور، اردشیر، کوروش و کامیار از پسران مجیدخان قادرخانزاده هستند که در دفاع از انقلاب و امنیت مرزهای کشور در خطه کردستان به درجه رفیع شهادت نائل آمدند.
رهبر معظم انقلاب اسلامی در یکی از خطبههای نماز جمعه تهران در بخشی از فرمایشاتشان فرمودهاند: «در سنندج پدر بزرگوار و نیرومندی را دیدم از یکی از شهرهای کردستان که شش پسرش در راه خدا شهید شده بود و این مرد با کمال قدرت و استقامت ایستاده بود و دم از وفاداری به انقلاب میزد، من با همین کلمات معمولی که حقیقتاً کلمات عاجزند از اینکه بتواند احساسات انسان را نشان بدهند به این پدر بسیار بزرگوار و مؤمن تبریک و تسلیت میگفتم و به او تسلی میدادم اما او به من میگفت من احساس نمیکنم شش پسر من خونشان هدر رفته و ضایع شده چون در راه اسلام شهید شدهاند. پسر هفتم او جانباز است که یک پایش را در راه خدا داده که او را هم ما زیارت کردیم.»
بهنام، بختیار، دلاور، اردشیر، کوروش و کامیار از پسران مجیدخان قادرخانزاده هستند که در دفاع از انقلاب و امنیت مرزهای کشور در خطه کردستان به درجه رفیع شهادت نائل آمدند.
رهبر معظم انقلاب اسلامی در یکی از خطبههای نماز جمعه تهران در بخشی از فرمایشاتشان فرمودهاند: «در سنندج پدر بزرگوار و نیرومندی را دیدم از یکی از شهرهای کردستان که شش پسرش در راه خدا شهید شده بود و این مرد با کمال قدرت و استقامت ایستاده بود و دم از وفاداری به انقلاب میزد، من با همین کلمات معمولی که حقیقتاً کلمات عاجزند از اینکه بتواند احساسات انسان را نشان بدهند به این پدر بسیار بزرگوار و مؤمن تبریک و تسلیت میگفتم و به او تسلی میدادم اما او به من میگفت من احساس نمیکنم شش پسر من خونشان هدر رفته و ضایع شده چون در راه اسلام شهید شدهاند. پسر هفتم او جانباز است که یک پایش را در راه خدا داده که او را هم ما زیارت کردیم.»
در بخشی از کتاب میخوانیم:
نقطهای که کاک بهزاد و دوستانمان بودند کاملاً محاصره شده بود. درگیری ادامه داشت و در نهایت من ماندم و بهزاد. گفتم تا جانمان را از دست ندادیم بیا ماهم فرار کنیم. کاک بهزاد جوابم را داد. بلند هم داد. آنقدر بلند که فکر کنم کوهستان سالوک هم فریاد رسایش را شنید که میگفت: نه زشته که ما فرار کنیم. اسرار از من و نپذیرفتن فرار از بهزاد. بهزاد بلند شد و شروع به تیراندازی کرد. می خواست سنگر بگیرد که گلولهای به ران پایش اصابت کرد. بهزاد این بار ناخواسته به زمین افتاد. جامانهاش را از سر برداشت. همان جامانهای که آن را آنقدر درست و منظم می بست که هرجا پرتش می کردی همانطور که بسته شده بود بر زمین می افتاد و باز نمی شد. این بار جامانه را خودش باز کرد. بوی عطر بهزاد می آمد او همیشه عطر میزد و حتی برای درگیری ها
گلوله ها زمین گیرش کردند و دشمن دورش حلقه زد و تا توانستند به پیکرش تیر زدند. بدن غرق خون بهزاد نقش برف سردکوهستان بود. در آن تاریکی حلقه ازدواج و ساعت مچی بهزاد برق میزد و دشمن قسم خورده طماع به آنها حمله کرد. یکی از آن ها حلقه را صاحب شد و دیگری ساعت مچی خون آلود بهزاد را به یغما برد و نفرات بعدی جیب های خونین بهزاد را خالی کردند.
انتهای پیام/