به گزارش راهیان نور ، خبرنگار جهاد رسانه شهید رهبر از شلمچه گزارش میدهد؛ اینجا هوا حسابی آفتابی است، غیر از جایی در گوشهی حسینیه شلمچه؛ آن جا هوا بارانی است، بارانی گرم از جنس عشقی مادرانه، مادری از جانبازیها و رشادتهای فرزندش در جبههها میگوید.
مادر خیره شده به ضریح چوبی و هوای این کنج حسینیه را ابری و بارانی کرده است،
عکس قاب گرفتهی فرزندش را آهسته نوازش میکند و اشک میریزد و سخن می گوید: پسرم مفقود بود، سالهای سال چشم انتظارش بودم، هر بار که در میزدند من به سمت در پرواز میکردم اما هربار ناامید میشدم و دوباره منتظر میشدم تا شاید خبر یا نشانهای از پسرم《حسین》برایم بیاورند، حسین با بچههای دیگرم فرق داشت، همیشه حواسش به من و سه خواهرش بود، همیشه بر سر خواهرانش دست نوازش میکشید و راهنماییشان میکرد، نمراتش عالی بود، میخواست کنکور بدهد و پزشک شود، آرزو داشتم یک روز دکتر شدنش را ببینم، اما وقتی جنگ شروع شد درسش را رها کرد و رفت، وقتی از او خواستم که درسش را ادامه دهد، در جوابم گفت مادرجان، دشمن به خاک و ناموس ما حمله کرده، من چطور بیخیال بنشینم و درس بخوانم؟
مادر شهید حسین پورافشاری افزود: آنقدر جبهه رفت تا ایام عملیات بدر شد، دلم شور میزد اما قبل از این که خبر شهادتش را برایم بیاورند خودم در عالم خواب فهمیدم، در خواب دیدم که در حیاط خانه مشغول شستن سبزی هستم، اما از لا به لای انگشتانم به جای آب، خون جاریست، از خواب پریدم و فهمیدم که حسینم به شهادت رسیده است و چند روز بعد چهار نفر از دوستانش به خانه ما آمدند و گفتند با حسین کار داریم، گفتم حسین که با شما جبهه بود؟ حالا آمدید و سراغش را از من می گیرید؟ من خودم می دانم که حسینم به شهادت رسیده، خودتان را اذیت نکنید! آنها رفتند و من به خواهرها و پدرش گفتم که خبر شهادت حسین را آوردهاند اما هر چقدر منتظر شدیم غیر از خبر شهادت چیزی برایمان نیاوردند و حسینم ۱۳ سال در جزیره مجنون گمنام ماند!
این مادر شهید در ادامه افزود: بعد از آن هر وقت یاد نجابتش، محبتهایش و قرآن خواندنهایش میافتادم حسابی گریه میکردم اما سبک نمی شدم، روزی یک آقای موجهی که خودش را قاضی معرفی کرد آمد خانهمان و گفت که از همرزمان حسین بوده است، از خاطراتش با حسین برایمان تعریف کرد و از من پرسید مادرجان حسین را چطور تربیت کرده بودی که از ابهت نماز شبهایش سنگر به لرزه در میآمد؟ گفتم پسرم! من سواد ندارم، فقط سعی کردم همیشه با بسمالله و نام امام حسین علیه السلام بچه هایم را شیر بدهم.
وی اظهار داشت: حسینم هروقت میآمد مرخصی و من برایش تشک پهن می کردم که بخوابد آن را دوباره جمع میکرد و میگفت مادر از همرزمانم خجالت می کشم که روی تشک نرم بخوابم! حسینم همیشه می گفت مادر جان من امانت خدا هستم و خداوند هر وقت بخواهد امانتش را پس میگیرد.
این مادر شهید بیان داشت: بالاخره بعد از ۱۳ سال بیخبری و انتظار، خبری از حسین برایم آوردند، یک پلاک کهنه و گفتند که برای تحویل گرفتن پیکر باید به معراج شهدای تهران بیایید، شب قبلش خواب دیدم که تمام خانه و حیاط پر از پرنده شده و من کنار حوض آب نشسته ام و به پرنده ها نگاه میکنم، خانمی که چادر و پوشیه مشکی داشت به من نزدیک شد، با دست راستش سه بار به شانه من زد و گفت خدا صبرت بدهد، بعد از آن خود من همهی دخترانم را دعوت به صبر و آرامش میکردم.
دوباره چشمهای مادر شروع به باریدن میکند و آهسته ادامه میدهد: در معراج تابوتی را جلویم گذاشتند که در نگاه اول چیز خاصی داخلش نبود. پرسیدم پس جوان من کجاست؟ گفتند چیزی از پیکر باقی نمانده جز همین دو استخوان ساعد دست، دستان پسرم مثل ساقی کربلا از بدنش جدا شده بود، آن را هم داخل بقچه ای سفید پیچیده بودند؛ بقچه را باز کردم، پسرم، پسر رعنا و رشیدم، حالا وزنش از یک نوزاد هم کمتر شده بود، چادرم را دور کمرم گره زدم، بقچه را بستم و روی دستانم به سمت آسمان بلند کردم و فریاد زدم: خدایا این حسین من است، جوان رعنای ۱۹ سالهی من است که حالا اندازه قنداقه علی اصغر شده، این امانت تو بود، حالا آن را به خودت برمیگردانم؛ خاطرم هست برای اینکه تابوت فرزندم سبک نباشد و بتوانند آن را راحت تشییع کنند چند سنگ داخل تابوت گذاشتند تا سنگین شود.
مادر شهید افشاری در پایان گفت: حسینم همیشه و همه جا مراقب من است و هوایم را دارد، افتخار میکنم که مادر شهید هستم و از همه مسئولان و جوانان می خواهم که پشت رهبر باشند و نگذارند که خون جوانان ما پایمال شود.
مادر اشک چشمهایش را رها می کند و باز هم هوای کنج حسینیه را بارانی می کند و میگوید: هر وقت زیاد دلتنگ می شوم و گریه میکنم شب به خوابم میآید و میگوید: مادرجان قرارمان چه بود؟ این که هر وقت دلتنگ شدی برای حضرت زهرا (س) گریه کنی.
انتهای پیام/