کد QR مطلبدریافت صفحه با کد QR

زینب ابراهیم پوراحمدی، خواهر شهید:

زندگی خانواده‌ام تلخ ترین شیرینی بود که چشیدم

16 اسفند 1400 ساعت 17:35

شلمچه_راهیان‌نور_ برادرم یک بار شهید شد ولی مادر من در این سال‌ها هر روز شهید شد، زندگی مادرم و خانواده‌ام تلخ‌ترین شیرینی بود که ما چشیدیم و هرگز حتی برای یک لحظه پشیمان نشدیم.


به گزارش راهیان نور خبرنگار جهاد رسانه شهید رهبر خبرداد؛ زینب؛ خواهر، خاله و دختر شهیدان 《ابراهیم پوراحمدی》 از شجاعت ها و صبوری مادرشان می‌گوید.

 این خواهر شهید ضمن ابراز خوشنودی از اولین زیارتش در مشهد شهدای شلمچه اظهار داشت: پدرم از بازاریان مشهور تبریز بود و زندگی خوبی داشتیم؛ خانواده‌ام جزو انقلابیون مبارز تبریز بودند؛ برادر بزرگم کریم در سال ۱۳۴۲ به دنیا آمد و امام خمینی رحمه الله علیه در آن سال فرمودند یاوران من اکنون در گهواره‌ها هستند! و برادرم چنین شد.

 
زینب ابراهیم پوراحمدی گفت: برادرم قبل از انقلاب با تشویق پدرم در مدرسه دینی تبریز مشغول به تحصیل بود تا اینکه انقلاب اسلامی پیروز شد؛ پدر و مادرم جزو معدود افراد متدین و انقلابی فامیلمان بودند؛ اکثر اقوام و نزدیکانمان ضدانقلاب و حتی برخی هم جزو طرفداران گروهک منافقین بودند، با اینحال پدرم به نیروهای اطلاعات سپاه تبریز پیوست. 

 
وی در ادامه افزود: والدینم برای اینکه در راه اسلام و ائمه‌ی اطهار استوار بمانند خیلی تلاش و جان فشانی کردند و از بذل آبرو و مال و جانشان چیزی کم نگذاشتند و در تمام برنامه‌های انقلاب و جنگ مشارکت داشتند.
 
زینب ابراهیم پوراحمدی بیان داشت: بعد از انقلاب و در اوایل جنگ، بمب گذاری و ترور در تبریز خیلی انجام می گرفت؛ مادرم شیرزنی بود که توانست سردسته بمب گذاران نمازجمعه تبریز را که آیت الله مدنی را در محراب به شهادت رساندند، دستگیر کند؛ مادرم می‌گفت:《 آنروز با دو فرزند کوچکم به نماز جمعه رفتم، بعد از شنیدن صدای انفجار و در آن ولوله‌ای که راه افتاده بود متوجه شدم که پشت یک دیوار چند نفر با عجله مشغول تغییر ظاهر و پوشاندن چادر به یک مرد کچل هستند؛ با عصبانیت سریع جلو رفتم و پرسیدم چه کار می کنید؟ آن‌ها مرا راندند و خواستند فضولی نکنم و دور شوم، اما من که بعد از انفجار خیلی بهشان مشکوک شده بودم جلوتر رفتم و پشت یقه‌ی مرد کچل را محکم توی مشتم گرفتم و او را کشیدم تا ببرم و تحویلش بدهم، دو مرد دیگر به من حمله کردند و با شدت مرا کتک می‌زدند، بچه‌هایم را داخل جوی آب پرتاب کردند و سعی داشتند مرد کچل را از چنگ من نجات بدهند، اما من با وجود کتک‌ها و جراحات کوتاه نمی‌آمدم و یقه‌اش را رها نمی‌کردم و آنقدر فریاد کشیدم تا برادران انتظامات بالاخره مرا پیدا کردند و به کمکم آمدند و توانستند آن مرد کچل را که عامل بمب گذاری بود دستگیر کنند》.
 
وی در ادامه گفت: برادرم کریم بعد از انقلاب همراه دوست عراقی‌اش که از شیعیان متواری از دست صدام بود، راهی قم شد تا در حوزه‌ی علمیه‌ی قم به درسش ادامه دهد، با اوج گرفتن جنگ هردو با بسیج طلاب راهی جبهه‌ها شدند و هردو در عملیات بیت‌المقدس و آزادسازی خرمشهر نقش داشتند؛ در سال ۱۳۶۱ در عملیات مسلم‌ابن عقیل که در غرب انجام شد، برادرم شرکت داشت، در بخشی از عملیات گروهی در محاصره دشمن قرار می گیرند و کریم به همراه عده‌ای از رزمندگان برای نجات آن‌ها داوطلب می شود، موفق به نجات آن‌ها می شوند ولی برادرم مجروح می‌شود و همان‌طور که پشت تیربار قرار می‌گیرد از دوستانش می خواهد که سریع‌تر برگردند و خودش شروع به شلیک می‌کند تا اینکه به روایت دوستانش بعثی‌ها به بالای سرش می‌رسند و دیگر کسی نفهمید که برادرم اسیر شده یا به شهادت رسیده است.
پوراحمدی ضمن شرح سختی‌ها و رنج‌ها و مقاومت‌های مادرش، تشریح کرد: مادرم سال‌ها با درد مفقود شدن کریم زندگی کرد و دم نزد، اما سخت‌تر از آن درد زخم‌زبان‌ها و زهرخندهای اقوام و نزدیکانمان بود که روح پدر و مادرم را به شدت می‌آزرد، مادرم هرشب تا صبح راه می‌رفت و گاهی گریه می‌کرد و می‌گفت نمی‌دانم اکنون فرزندم در چه حالی است؟ آیا الان مشغول شکنجه دادنش هستند؟ آیا غذایی خورده است؟ زخمی است؟ و... خلاصه اینکه پدر و مادرم خیلی زجر و سختی کشیدند ولی هرگز مقابل دشمن و اقوام ضدانقلابمان سر خم نکردند. 
زینب ابرهیم پوراحمدی در حالی که اشک‌هایش تندتند روی صورتش می ریختند، گفت: در سال ۱۳۶۱، دقیقا چند ماه بعد از شهادت برادرم، با هدایت برخی اقوام منافق خودمان، پدرم را در خیابان ترور کردند، آنروز پدرم مسلح بود ولی از پشت با یک میله‌ی سنگین آهنی به پشت گردنش زدند و حتی فرصت نکرده بود سلاحش را بیرون بیاورد؛ درد و عوارض این جراحت سنگین تا آخر عمر با پدرم بود، و تقریبا چند ساعت یک بار غش میکرد و از هوش می‌رفت.
 
وی افزود: مادر و پدرم همیشه در حرف و با عمل نمودن به ما آموختند که راه و رسم زندگی ائمه اطهار باید سرلوحه‌ی زندگیمان باشد، می‌گفتند بالاترین رنج حضرت زینب سلام الله علیها حادثه روز عاشورا نبود، بلکه شکایت و درد ایشان و همه‌ی ائمه بعد از آن، از نیش و کنایه‌ها و تحقیرهای مردم شهر شام بود، مادرم هم سال‌ها دست تنها پیکر بی‌هوش پدرم را به بیمارستان می‌رساند، از بچه‌ها نگهداری می‌کرد اما همیشه دلش از زخم زبان‌ها و کنایه‌های اقواممان خون بود، تا اینکه در اولین سالگرد برادرم یکی از اقوام نزدیک عروسی برگزار
کرد تا والدینم را تحقیر کند و مادرم دیگر تاب نیاورد و تصمیم گرفت به شهر قم نقل مکان کنیم ولی هرگز از راهی که انتخاب کرده بود پشیمان نشد.  

 
وی در ادامه افزود: در سال ۱۳۷۳ پیکرهای مطهر ۸۰۰ شهید در مناطق عملیاتی تفحص شد که برادرم هم جزو آنان بود، شهدا را ابتدا به زیارت امام هشتم علیه السلام در مشهد بردند و سپس در قم به ما تحویل دادند، خاطرم هست در روزی که خبر بازگشت کریم را به ما دادند مادرم از شدت و فشار گریه بیش از چهل بار نمازش شکسته شد و نشست و دوباره قامت بست، والدینم به راهی که انتخاب کرده بودند ایمان داشتند و با وجودی که از رفاه گذشته دیگر خبری نبود، هرگز مایوس نشدند و دنبال سهم خواهی نرفتند و همیشه آماده بودند تا آنچه در توان دارند برای اسلام و انقلاب فدا کنند.
این خواهر شهید اظهار داشت: در سال ۱۳۹۳ خواهرم با دوست عراقی برادرم کریم، که یک روحانی جانباز و عضو سپاه قم بود، ازدواج کرد، اعتقاد و اعتماد پدرم در دینداری به همه‌ی ما سرایت کرده بود و خواهرم بین نژاد ایرانی و عراقی فرقی نگذاشت و فقط شیعه بودن و پاک بودن همسرش را ملاک ازدواج قرار داد. 

 
پوراحمدی بیان داشت: سال ها بعد از سقوط صدام خواهرم با خانواده‌اش در کرکوک عراق ساکن شد و سجاد پسرشان آن‌جا ازدواج کرد، با شروع حملات داعش به شهرهای مقدس عراق و اعلام حکم جهاد از طرف آیت الله سیستانی همسر و پسر خواهرم به جای بازگشت به ایران و زندگی در جای امن، در عراق ماندند و به جبهه‌ی مبارزه با داعش پیوستند، سجاد هم در سن ۲۸ سالگی، با داشتن ۳ فرزند مشغول جهاد شد تا اینکه در سال ۱۳۹۳، در روز اول ماه مبارک رمضان، در منطقه‌ای به نام بشیر توسط داعش به شهادت رسید و پیکرش مفقود شد، چون از قدیم گفته‌اند حلال‌زاده به دایی اش می‌رود!

 
خانم ابراهیم پوراحمدی گفت: پدرم بعد از سال‌ها خانه نشینی و تحمل درد و رنج جراحت بعد از ترور، بالاخره به شهادت رسید وبه نزد برادرم رفت و سال گذشته نیز مادر عزیزم رفت، بعد از داغ سوم در خانواده دیگر شکسته و بیمار شده بود، یک روز ناگهان دستش را روی سینه‌اش گذاشت و سه بار گفت کریم، پسرم! و از دنیا رفت؛ آن لحظه را بعدا در خواب دیدم، برادرم کریم در کنار حضرت زهرا سلام الله علیها دنبال مادرم آمدند و مادرم بعد از صدا زدن پسرش همراه آنان رفته بود.

 
وی افزود: مدت‌ها بعد از شهادت سجاد در عراق، یک شب در خواب دیدم پیکر او و دوست مفقودش بر دوش مردم تشییع می شود و روی هر تابوت یک قنداقه نوزاد سفید رنگ قرار داده‌ اند، من به شدت جیغ می‌زدم، گریه می‌کردم و خودم را می‌زدم؛ پدر شهیدم بالای سرم آمد و با عصبانیت از من خواست آرام باشم و گفت از حضرت زینب سلام الله علیها خجالت بکش و بلند شو! ناگهان دیدم خانم بلندبالایی زیر بازویم را گرفت و بلندم کرد و حضرت زینب سلام الله علیها مرا با خود تا روی یک بلندی برد تا از آن‌جا تشییع پیکر شهدا را تماشا کنیم و همان جا کنار ایشان آرام شدم.
وی ادامه داد: آن روز از خواب که بیدار شدم، خبردار شدیم که فقط دو قطعه استخوان متعلق به سجاد و دوستش تفحص شده است که همان جا در عراق در کنار سایر شهدا به خاک سپرده شد. 
بانو زینب ابراهیم پوراحمدی در پایان سخنانش ضمن اشاره به مشکلات پیمودن راه و روش زندگی ائمه اطهار علیهم السلام گفت: روز تدفین مادرم در گلزار شهدای قم کنار قبرش در بین جمعیت ایستادم و فریاد زدم: 《 ای مردم! اگر ما همگی مدعی پیروی از راه و روش حضرت زهرا و حضرت زینب سلام الله علیها هستیم، مادر من شیر زنی بود که در واقعیت و در لحظه به لحظه‌ی زندگیش به آن عمل کرد و عزیزانش را در راه خدا داد و برای تمام زجرها و سختی‌های این راه صبر کرد!》؛ خاطرم هست که مادرم در کنار پیکر برادر شهیدم دعاکرد که خداوندا این کمترین قربانی را از من بپذیر، برادرم یک بار شهید شد ولی مادر من در این سال‌ها هر روز شهید شد! زندگی مادرم و خانواده‌ام تلخ‌ترین شیرینی بود که ما چشیدیم و هرگز حتی برای یک لحظه پشیمان نشدیم!
 
 
خبرنگار جهاد رسانه شهید رهبر ؛ مینا سادات توفیق فر
انتهای پیام/


کد مطلب: 16727

آدرس مطلب :
http://www.rahianenoor.com/fa/news/16727/زندگی-خانواده-ام-تلخ-ترین-شیرینی-چشیدم

راهيان نور
  http://www.rahianenoor.com