تاریخ انتشار
چهارشنبه ۲۷ تير ۱۳۹۷ ساعت ۱۸:۳۱
کد مطلب : ۱۲۲۲۳
خاطرهنگاری:
«من محمود کاوه هستم، فرزند کردستان»
شهید محمود کاوه فرمانده ای وحدت گرا
به گزارش راهیان نور ، سردار شهید محمود کاوه از فرماندهان بلندآوازه دوران دفاع مقدس می باشد که در جوانی به شایستگی به فرماندهی تیپ شهداء منصوب شد. او در حالیکه در کردستان مشغول مبارزه با ضد انقلاب ها بود به امر تحکیم وحدت نیز اهتمام داشت. او که متولد مشهد بود خود را فرزند کردستان اعلام نمود و با رفتار و کردار خود برادری و همبستگی با برادران اهل سنت را به همرزمان و همسنگران خویش آموخت. در ادامه به چند نمونه از رفتار وحدت گرایانه شهید محمد کاوه اشاره خواهیم کرد:
من محمود کاوه هستم، فرزند کردستان
برای اینکه که با هم آشناتر بشویم هرکس اسمش را می گفت و اینکه اهل کجاست.
نوبت محمود که رسید ما مشهدی ها منتظر بودیم که چی بگوید به هم چشمک می زدیم که یکی به نفع ما.
گفت: من محمود کاوه هستم، فرزند کردستان.(یادگاران/83)
خونه ی من کردستانه
گروه ما چهار ماه تمام توی سقز ماند یک روز هم مرخصی نرفتیم بعد از چهار ماه که خواستیم برویم مرخصی، محمود گیر داد به مان. گفت: می خواین برین مشهد چی کار؟
گفتیم : خانواده کلی نگران شدن. میخوایم بریم یک سر به اونا بزنیم و خودمون میخوایم یک حال و هوایی عوض کنیم.
گفت: به یک شرط می گذارم برین.
گفتیم: به چه شرطی؟
گفت: به شرط اینکه بعد از مرخصی همه تون برگردین همین جا.
قبول کردیم و رفتیم. خودش همان مرخصی با شرط را هم نیامد. گفتیم: به پدر و مادرت چی بگیم؟ گفت: سلام برسونید بهشون.
گفتیم: اگه پرسیدن برای چی نیومدی خونه چی بگیم؟
گفت: بگین خونه ی من کردستانه.(ساکنان ملک اعظم/33)
مهمانی در خانه یکی از پیشمرگها
رفته بودیم خانه یکی از پیشمرگها میهمانی. جماعت گوش تا گوش نشسته بودند که ناگهان برق خانه قطع شد. حالا همه به هول و ولا افتاده بودیم که نزنن محمود را، طوریش نشود. هرچه می گشتیم محمود را پیدا نمی کردیم. یک چیزهایی هم مدام می خورد توی سر و کله مان. نیم ساعتی طول کشید بالاخره برق وصل شد. دیدیم یک گوشه ایستاده هر هر به همه می خندد با انار کله ی همه را قرمز کرده بود. خودش ایستاده بود آن گوشه می خندید.(یادگاران/87)
صمیمیتش ولی با ما کردهای پیشمرگ جور دیگری بود
وقت های غیر کاری زیاد گرم می گرفت با بچه ها، با همه صمیمی بود صمیمیتش ولی با ما کردهای پیشمرگ جور دیگری بود. خیلی وقت می گذاشت برامان دلمان را حسابی به دست می آورد. بعضی وقت ها بعضی ها حسودیشان می شد. محمود به شان می گفت: شماها وقتی که از کردستان میرین توی شهر و دیار خودتون دیگه غریب نیستین، ولی اینا توی شهر و دیار خودشون هم غریبن.
ما هنوز هم توی دیار خودمان غریب هستیم خیلی وقت ها زنگ می زنند تهدیدمان می کنند در به در دنبال یکی می گردیم که بنشیند پای درد دلمان، دنبال یکی مثل کاوه. (ساکنان ملم اعظم/43)
این جور نیروها به درد ما نمی خورن
طرف را خواست، با پیرمرد روبه روش کرد. گفت: این راست میگه که به زور اسلحه ازش گرفتی؟
گفت: آره.
پرسید: چرا این کار رو کردی؟
گفت: این کردها حقشونه، جلوی ما مثل موش آب کشیده میشن، ولی پشت سرمون هزار جور خیانت می کنند . محمود گفت: اسلحه اینو بگیرین و باهاش تسویه کنید، این جور نیروها به درد ما نمی خورن. همینطور هم کردیم.(سکنان ملک اعظم/44)
کاوه عزیز ماست
مجروح شده بود. پیشمرگها هر روز می آمدند عیادتش براش دل و جگر می آوردند و شیر تازه و خیلی چیزهای دیگر. می گفتند اینها را بخور تا زود خوب بشی کاک محمود. میدانستیم خودشان هم هشتشان گرو نه شان است. می گفتیم چرا این همه زحمت میکشین؟ می گفتند: کاوه عزیز ماست، دوست نداریم درد بکشه. (ساکنان ملک اعظم/42)
اگر خطری هست برای شما هم هست بگذارید برای من باشه
جاده مین گذاری شده بود. قرار شد یک تراکتور از روستا بیاوریم و جاده را پاک سازی کنیم.
تراکتور باید جلوی ستون حرکت می کرد تا مین های احتمالی منفجر بشود. راننده کُرد بود، محمود گفت: پیاده شو!! پرسید: برای چه؟ گفت: برای اینکه که خطرناکه احتمال داره بری روی مین! راننده چسبیده بود به فرمان و می گفت: اگر خطری هست برای شما هم هست بگذارید برای من باشه. بالاخره راننده راضی شد و پیاده شد. محمود یکی را نشاند پشت فرمان. برای اینکه طرف نترسد خودش هم نشست روی گلگیر تراکتور. تا جایی که مطمئن شد جاده پاک شده. روی سرباز را بوسید و تراکتور را به صاحبش تحویل داد.(حماسه کاوه/112)
همه جا عزا بود و ختم و فاتحه
وقتی محمود شهید شد، فکر می کردیم مهاباد جشن بگیرند. رسیدیم به مهاباد. همه جا عزا بود و ختم و فاتحه. می گفتند: برای ما امنیت و آسایش آورده بود.(یادگاران/100)
انتهای پیام /
من محمود کاوه هستم، فرزند کردستان
برای اینکه که با هم آشناتر بشویم هرکس اسمش را می گفت و اینکه اهل کجاست.
نوبت محمود که رسید ما مشهدی ها منتظر بودیم که چی بگوید به هم چشمک می زدیم که یکی به نفع ما.
گفت: من محمود کاوه هستم، فرزند کردستان.(یادگاران/83)
خونه ی من کردستانه
گروه ما چهار ماه تمام توی سقز ماند یک روز هم مرخصی نرفتیم بعد از چهار ماه که خواستیم برویم مرخصی، محمود گیر داد به مان. گفت: می خواین برین مشهد چی کار؟
گفتیم : خانواده کلی نگران شدن. میخوایم بریم یک سر به اونا بزنیم و خودمون میخوایم یک حال و هوایی عوض کنیم.
گفت: به یک شرط می گذارم برین.
گفتیم: به چه شرطی؟
گفت: به شرط اینکه بعد از مرخصی همه تون برگردین همین جا.
قبول کردیم و رفتیم. خودش همان مرخصی با شرط را هم نیامد. گفتیم: به پدر و مادرت چی بگیم؟ گفت: سلام برسونید بهشون.
گفتیم: اگه پرسیدن برای چی نیومدی خونه چی بگیم؟
گفت: بگین خونه ی من کردستانه.(ساکنان ملک اعظم/33)
مهمانی در خانه یکی از پیشمرگها
رفته بودیم خانه یکی از پیشمرگها میهمانی. جماعت گوش تا گوش نشسته بودند که ناگهان برق خانه قطع شد. حالا همه به هول و ولا افتاده بودیم که نزنن محمود را، طوریش نشود. هرچه می گشتیم محمود را پیدا نمی کردیم. یک چیزهایی هم مدام می خورد توی سر و کله مان. نیم ساعتی طول کشید بالاخره برق وصل شد. دیدیم یک گوشه ایستاده هر هر به همه می خندد با انار کله ی همه را قرمز کرده بود. خودش ایستاده بود آن گوشه می خندید.(یادگاران/87)
صمیمیتش ولی با ما کردهای پیشمرگ جور دیگری بود
وقت های غیر کاری زیاد گرم می گرفت با بچه ها، با همه صمیمی بود صمیمیتش ولی با ما کردهای پیشمرگ جور دیگری بود. خیلی وقت می گذاشت برامان دلمان را حسابی به دست می آورد. بعضی وقت ها بعضی ها حسودیشان می شد. محمود به شان می گفت: شماها وقتی که از کردستان میرین توی شهر و دیار خودتون دیگه غریب نیستین، ولی اینا توی شهر و دیار خودشون هم غریبن.
ما هنوز هم توی دیار خودمان غریب هستیم خیلی وقت ها زنگ می زنند تهدیدمان می کنند در به در دنبال یکی می گردیم که بنشیند پای درد دلمان، دنبال یکی مثل کاوه. (ساکنان ملم اعظم/43)
این جور نیروها به درد ما نمی خورن
طرف را خواست، با پیرمرد روبه روش کرد. گفت: این راست میگه که به زور اسلحه ازش گرفتی؟
گفت: آره.
پرسید: چرا این کار رو کردی؟
گفت: این کردها حقشونه، جلوی ما مثل موش آب کشیده میشن، ولی پشت سرمون هزار جور خیانت می کنند . محمود گفت: اسلحه اینو بگیرین و باهاش تسویه کنید، این جور نیروها به درد ما نمی خورن. همینطور هم کردیم.(سکنان ملک اعظم/44)
کاوه عزیز ماست
مجروح شده بود. پیشمرگها هر روز می آمدند عیادتش براش دل و جگر می آوردند و شیر تازه و خیلی چیزهای دیگر. می گفتند اینها را بخور تا زود خوب بشی کاک محمود. میدانستیم خودشان هم هشتشان گرو نه شان است. می گفتیم چرا این همه زحمت میکشین؟ می گفتند: کاوه عزیز ماست، دوست نداریم درد بکشه. (ساکنان ملک اعظم/42)
اگر خطری هست برای شما هم هست بگذارید برای من باشه
جاده مین گذاری شده بود. قرار شد یک تراکتور از روستا بیاوریم و جاده را پاک سازی کنیم.
تراکتور باید جلوی ستون حرکت می کرد تا مین های احتمالی منفجر بشود. راننده کُرد بود، محمود گفت: پیاده شو!! پرسید: برای چه؟ گفت: برای اینکه که خطرناکه احتمال داره بری روی مین! راننده چسبیده بود به فرمان و می گفت: اگر خطری هست برای شما هم هست بگذارید برای من باشه. بالاخره راننده راضی شد و پیاده شد. محمود یکی را نشاند پشت فرمان. برای اینکه طرف نترسد خودش هم نشست روی گلگیر تراکتور. تا جایی که مطمئن شد جاده پاک شده. روی سرباز را بوسید و تراکتور را به صاحبش تحویل داد.(حماسه کاوه/112)
همه جا عزا بود و ختم و فاتحه
وقتی محمود شهید شد، فکر می کردیم مهاباد جشن بگیرند. رسیدیم به مهاباد. همه جا عزا بود و ختم و فاتحه. می گفتند: برای ما امنیت و آسایش آورده بود.(یادگاران/100)
انتهای پیام /