تاریخ انتشار
چهارشنبه ۱۶ خرداد ۱۳۹۷ ساعت ۱۷:۰۱
کد مطلب : ۱۲۱۲۷
در گفت وگو با پدر 4شهید:
روایت تکان دهنده از بمباران شهربانه توسط صدام/شکرگزار نعمتهای بیپایان خداوند برای وجود این انقلاب هستم
به گزارش راهیان نور ، در 15 خرداد سال 63 در حالی که مردم شهر بانه برای گرامیداشت قیام خونین 15 خرداد 42 تجمع کرده بودند، بر اثر بمباران هواپیماهای رژیم بعث عراق 215 نفر را شهید و 400 نفر به درجه رفیع جانبازی نائل آمدند.
خانوادههایی بودند که در این بمباران بیشتر اعضای خانواده را از دست دادند که ملارسول اشعری، دارا قادرخانزاده و .. از مصادیق بارز این خانوادهها هستند.
برای اینکه جریان چنین روز خونینی را از زبان یک شاهد عینی بشنویم به سراغ ملارسول اشعری رفتیم، کسی که دو دختر (عایشه و فاطمه)، دو پسر (سعید و سعده) و همسرش (گلچین محمدی) در این بمباران به درجه رفیع شهادت نائل آمدند.
ماموستا اشعری بمباران 15 خرداد بانه را چنین روایت میکند...
در روز 15 خرداد به دلیل اینکه یکی از همسایگان فوت کرده بود نتوانستم در راهپیمایی شرکت کنم، من و حاجی ملاقادر عباسی برای تشییع جنازه به آرامستان سلیمانبگ رفتیم، هنگام بازگشت خودروی ما چندین بار به شدت تکان خورد ملاقادر نگاهی به شهر کرد و بر سر خود زد و گفت شهرمان ویران شده و همه شهید شدند.
من نیز از دور که نگاه کردم دیدم همه شهر غرق در آتش و دود شده و چند هواپیما هم در آسمان دور میزدند و شهر را بمباران میکردند ما از ترس از ماشین پیاده شدیم و در یک دره پناه گرفتیم.
بعد از اینکه هواپیماها شهر را ترک کردند ما هم به شهر بازگشتیم هرکس به خانه خود رفت تا ببیند که چه بر سر خانوادهشان آمده است، من نیز وقتی به خانه رسیدم تنها یکی از بچههایم در خانه بود، بچه کوچکم در خانه میچرخید وقتی که من را دید با گریه پرسید چه بر سر برادر و خواهرهایم آمده، مادرم کجاست؟
من هم از آنها بیخبر بودم اما میدانستم که قبل از بمباران برای خرید به بازار رفته بودند من نیز به بازار رفتم وقتی به بازار رسیدم چند نفر با گریه و ناله دورم جمع شدند و گفتند شما نباید این صحنهها را ببینی، دوباره به خانه برگشتم چند لحظهای در خانه ماندم اما آرام و قرار نداشتم.
دوباره به بازار برگشتم صحنههای دردناکی دیدیم همه خانهها ویران شده بود درختان بر سر مردم افتاده و جنازههای زیادی روی زمین بود خون در همه جا جاری شده بود.
یک مغازه پارچهفروشی داشتم به مغازهام سر زدم آنجا هم ویران شده بود پارچهها سوخته بودند، 2 نفر به مغازم آمدند و پارچه کفن خواستند به آنها گفتم من هوش و حواس ندارم از بچههایم خبر ندارم نمیدانم چه برسر آنها آمده است، یکی از این دو نفر با طعنه گفت: ماموستا در این روز کفن نمیفروشد، من نیز به ناچار با آنها رفتم در میان راه یکی از دامادهایم را دیدم پرسید میدانید چه برسر ما آمده گفتم من از کسی خبر ندارم.
دامادم گفت همه زخمی شدهاند، با وی به بیمارستان رفتم، بیمارستان پر از جنازههای سوخته بود و مردم بر سر صورت خود میزنند و گریه و زاری میکردند، من نیز دنبال بچههایم میگشتم ناگهان چشمم به جنازه سه بچهام افتاد و در کنار آنها ماندم بعد از چند لحظه زنی آمد و با خشم عمامهام را از سرم برداشت و به زمین کوبید گفت همه بدبختیها و جنایتها زیر سر شماها است.
من نیز به این زن گفتم ما مقصر نیستیم، مقصر اصلی کسانی هستند که در سلیمانبگ مشروب میخوردند و مست میشوند.
همچنان نگاهم به بچههای معصوم شهید بود، گاهی هم در میان جنازهها دنبال دیگر شهدایم میگشتم به در سردخانه رفتم دیدم جنازه همسر و پسر دیگرم در سردخانه بودند، میخواستم که آنها را پیش دیگر شهیدانم ببرم اما هر کاری کردم توان بلند کردن آنها را نداشتم از مردم درخواست کمک کردم.
حیاط بیمارستان مانند میدان محشر بود، همه گریه و زاری میکردند و بر سر و صورت خود میزدند، عزیزانشان را صدا میزدند و برای پیدا کردن جنازه عزیزانشان میگشتند من نیز فریاد میزدم و از مردم درخواست کمک میخواستم.
مردی به کمک آمد و دو شهیدم را که در سردخانه بودند نزد دیگر شهیدانم برد جنازه بچههایم و همسرم را داخل یک وانت گذاشتم و به همراه دو جنازه دیگر به مسجد نویدی بردیم.
شهر خالی شده بود تصمیم گرفتم شهیدانم را به روستای سیاحومه ببرم تا مردم برای کفن و دفن آنها کمکم کنند، در یک لحظه امام جمعه مسجد حمزهآباد پیشم آمد و گفت: با کمک مردم محله شهیدان را به خاک میسپاریم. شهیدایم را در مسجد حمزه آب تشییع و در صالحآباد دفن کردند.
من همچنان به آرمانهای انقلاب وفادار هستم
ماموستا اشعری در ادامه صحبتهایش از وفاداری به نظام صحبت کرد و گفت: نظام جمهوری اسلامی ایران نظامی اسلامی است که همه معیارهای اسلام در آن رعایت شده و من همچنان به آرمانهای انقلاب وفادار هستم و شکرگزار نعمتهای بیپایان خداوند برای وجود این انقلاب هستم.
وقتی انقلاب اسلامی پیروز شد، بساط جهل و کفر در جامعه برچیده شد و امام خمینی (ره) دستور داد که باید زنان حجاب اسلامی را رعایت کنند این در حالی بود که قبل از پیروزی انقلاب اسلامی، شاه ظالم دستور میداد که حجاب را از سر زنان بردارند.
اما این پدر چهار شهید بانهای یکی از مهمترین مشکلات خود را بیکاری فرزندان دیگرش عنوان کرد و گفت: پسر بزرگم 30 سال سن دارد و با وجود اینکه مدرک فوق لیسانس دارد، اما بیکار است و این برای ما یک معضل بزرگ است که انتظار دارم مسؤولان برای رفع بیکاری جوانان تلاش کنند و خدماتی که شایسته نظام اسلامی است به مردم ارائه دهند و صادقانه در خدمت مردم باشند.
خانوادههایی بودند که در این بمباران بیشتر اعضای خانواده را از دست دادند که ملارسول اشعری، دارا قادرخانزاده و .. از مصادیق بارز این خانوادهها هستند.
برای اینکه جریان چنین روز خونینی را از زبان یک شاهد عینی بشنویم به سراغ ملارسول اشعری رفتیم، کسی که دو دختر (عایشه و فاطمه)، دو پسر (سعید و سعده) و همسرش (گلچین محمدی) در این بمباران به درجه رفیع شهادت نائل آمدند.
ماموستا اشعری بمباران 15 خرداد بانه را چنین روایت میکند...
در روز 15 خرداد به دلیل اینکه یکی از همسایگان فوت کرده بود نتوانستم در راهپیمایی شرکت کنم، من و حاجی ملاقادر عباسی برای تشییع جنازه به آرامستان سلیمانبگ رفتیم، هنگام بازگشت خودروی ما چندین بار به شدت تکان خورد ملاقادر نگاهی به شهر کرد و بر سر خود زد و گفت شهرمان ویران شده و همه شهید شدند.
من نیز از دور که نگاه کردم دیدم همه شهر غرق در آتش و دود شده و چند هواپیما هم در آسمان دور میزدند و شهر را بمباران میکردند ما از ترس از ماشین پیاده شدیم و در یک دره پناه گرفتیم.
بعد از اینکه هواپیماها شهر را ترک کردند ما هم به شهر بازگشتیم هرکس به خانه خود رفت تا ببیند که چه بر سر خانوادهشان آمده است، من نیز وقتی به خانه رسیدم تنها یکی از بچههایم در خانه بود، بچه کوچکم در خانه میچرخید وقتی که من را دید با گریه پرسید چه بر سر برادر و خواهرهایم آمده، مادرم کجاست؟
من هم از آنها بیخبر بودم اما میدانستم که قبل از بمباران برای خرید به بازار رفته بودند من نیز به بازار رفتم وقتی به بازار رسیدم چند نفر با گریه و ناله دورم جمع شدند و گفتند شما نباید این صحنهها را ببینی، دوباره به خانه برگشتم چند لحظهای در خانه ماندم اما آرام و قرار نداشتم.
دوباره به بازار برگشتم صحنههای دردناکی دیدیم همه خانهها ویران شده بود درختان بر سر مردم افتاده و جنازههای زیادی روی زمین بود خون در همه جا جاری شده بود.
یک مغازه پارچهفروشی داشتم به مغازهام سر زدم آنجا هم ویران شده بود پارچهها سوخته بودند، 2 نفر به مغازم آمدند و پارچه کفن خواستند به آنها گفتم من هوش و حواس ندارم از بچههایم خبر ندارم نمیدانم چه برسر آنها آمده است، یکی از این دو نفر با طعنه گفت: ماموستا در این روز کفن نمیفروشد، من نیز به ناچار با آنها رفتم در میان راه یکی از دامادهایم را دیدم پرسید میدانید چه برسر ما آمده گفتم من از کسی خبر ندارم.
دامادم گفت همه زخمی شدهاند، با وی به بیمارستان رفتم، بیمارستان پر از جنازههای سوخته بود و مردم بر سر صورت خود میزنند و گریه و زاری میکردند، من نیز دنبال بچههایم میگشتم ناگهان چشمم به جنازه سه بچهام افتاد و در کنار آنها ماندم بعد از چند لحظه زنی آمد و با خشم عمامهام را از سرم برداشت و به زمین کوبید گفت همه بدبختیها و جنایتها زیر سر شماها است.
من نیز به این زن گفتم ما مقصر نیستیم، مقصر اصلی کسانی هستند که در سلیمانبگ مشروب میخوردند و مست میشوند.
همچنان نگاهم به بچههای معصوم شهید بود، گاهی هم در میان جنازهها دنبال دیگر شهدایم میگشتم به در سردخانه رفتم دیدم جنازه همسر و پسر دیگرم در سردخانه بودند، میخواستم که آنها را پیش دیگر شهیدانم ببرم اما هر کاری کردم توان بلند کردن آنها را نداشتم از مردم درخواست کمک کردم.
حیاط بیمارستان مانند میدان محشر بود، همه گریه و زاری میکردند و بر سر و صورت خود میزدند، عزیزانشان را صدا میزدند و برای پیدا کردن جنازه عزیزانشان میگشتند من نیز فریاد میزدم و از مردم درخواست کمک میخواستم.
مردی به کمک آمد و دو شهیدم را که در سردخانه بودند نزد دیگر شهیدانم برد جنازه بچههایم و همسرم را داخل یک وانت گذاشتم و به همراه دو جنازه دیگر به مسجد نویدی بردیم.
شهر خالی شده بود تصمیم گرفتم شهیدانم را به روستای سیاحومه ببرم تا مردم برای کفن و دفن آنها کمکم کنند، در یک لحظه امام جمعه مسجد حمزهآباد پیشم آمد و گفت: با کمک مردم محله شهیدان را به خاک میسپاریم. شهیدایم را در مسجد حمزه آب تشییع و در صالحآباد دفن کردند.
من همچنان به آرمانهای انقلاب وفادار هستم
ماموستا اشعری در ادامه صحبتهایش از وفاداری به نظام صحبت کرد و گفت: نظام جمهوری اسلامی ایران نظامی اسلامی است که همه معیارهای اسلام در آن رعایت شده و من همچنان به آرمانهای انقلاب وفادار هستم و شکرگزار نعمتهای بیپایان خداوند برای وجود این انقلاب هستم.
وقتی انقلاب اسلامی پیروز شد، بساط جهل و کفر در جامعه برچیده شد و امام خمینی (ره) دستور داد که باید زنان حجاب اسلامی را رعایت کنند این در حالی بود که قبل از پیروزی انقلاب اسلامی، شاه ظالم دستور میداد که حجاب را از سر زنان بردارند.
اما این پدر چهار شهید بانهای یکی از مهمترین مشکلات خود را بیکاری فرزندان دیگرش عنوان کرد و گفت: پسر بزرگم 30 سال سن دارد و با وجود اینکه مدرک فوق لیسانس دارد، اما بیکار است و این برای ما یک معضل بزرگ است که انتظار دارم مسؤولان برای رفع بیکاری جوانان تلاش کنند و خدماتی که شایسته نظام اسلامی است به مردم ارائه دهند و صادقانه در خدمت مردم باشند.