تاریخ انتشار
دوشنبه ۹ فروردين ۱۳۹۵ ساعت ۱۷:۵۶
کد مطلب : ۶۸۳۲
رازی که شهید فرجوانی قبل از شهادت به مادر گفت
اسماعیل ششم آبان ۴۱ به دنیا آمد و در عملیات کربلای ۴ سال ۶۵ به شهادت رسید و پیکرش به مدت ۱۸ سال در آن سوی آبهای اروند باقی ماند. ابراهیم نیز ۱۰ دیماه ۴۳ به دنیا آمد و در عملیات طریق القدس در سال ۱۳۶۰، همان طور که پیش بینی کرده بود، به شهادت رسید.
شهادت حاج اسماعیل فرجوانی پس از ۸ بار مجروحیت و مفقود بودن پیکر ایشان و همچنین بازگشت پیکر بی سر ابراهیم به خانواده، ما را به شیر زنی میرساند که نرسیده به دهه چهارم زندگی دو فرزندش را تقدیم دفاع از حریم ولایت کرد و به قول خودش بعد از آن دیگر «سفره عیدی» در خانهشان پهن نشد و سال نو را در کنار مزار دو فرزند شهیدش سپری میکند.
خانم عصمت احمدیان مادر شهدای فرجوانی معتقد است که آنچه در ۸ سال دفاع مقدس روی داده را نمیتوان تفسیر کرد و در تاریخ بشریت هیچگاه دولت و ملت آنقدر به هم نزدیک نشده بودند و در برخی مواقع ملت از دولت جلوتر بود. اگر مردم زمان پیامبر اسلام (ص) مانند مردم ما در دوران دفاع مقدس حرمت، وفاداری، تبعیت و غیرت داشتند، نه سقیفهای شکل میگرفت و نه محسن سقط میشد، هیچ گاه غریبی امام حسن (ع) غریبی نمیکشید و سر امام حسین (ع) بالای نیزهها نمیرفت تا زینب (س) اسیر شود و اسلام امروز به این انحراف کشیده شود.
وی میافزاید: امروز هم مردم و جوانان ما همصدای نظام اسلامی هستند، اگر روزی مردم ایران یک دست و یک صدا با نظام جلوی استکبار جهانی ایستادند و دست شیطان بزرگ که از آستین صدام حسین بیرون زده بود را قطع کردند، امروز هم همان رشادت، تعصب و غیرت بین جوانان ما وجود دارد و وقتی دیدند در شهادت و جهاد باز است برای عبور از این در از همدیگر سبقت گرفتند.
این بانوی مجاهد ادامه داد : غواصان در جبهه سختترین رابط را تحمل میکردند تا راه را برای رزمندگان باز کنند، گویی این رشادت امروز در خانواده آنها هم به ارث مانده است.
خانم احمدیان در این باره میگوید: وقتی رابطه انسان با خداوند خوب باشد، همه چیز را تحت فرمان او میبیند. وقتی کسی به زندگی حضرت موسی (ع) و فرمان خداوند به مادر ایشان بنگرد، دیگر روحیهاش ضعیف نمیماند و باور این موضوع که خوشی و غم دنیا نمیماند برایش آسان میشود.
مادر ۲ شهید دفاع مقدس میان حرفهایش به آیات و روایات اشاره و بیان میکند: وقتی در آن دنیا همه ۷۰ یا ۸۰ سال عمر ما مانند یکی دو روز گذشته باشد، پس چرا باید برای این یکی دو روز دنیا غم و غصه بخوریم؟
گفتن از بچههای شهیدش هنوز برایش همان حلاوت سابق را دارد چرا که معتقد است آنها از بچگی سرباز امام زمان (عج) بودند. اسماعیل دستش را در عملیات بدر تقدیم کرد و بعدها در عملیات رمضان پایش زیر تانک رفت. انگشت پایش را موشهای بیابان خورده بودند، در عملیات خیبر شیمیایی شده بود و ۸ بار در طول جنگ تحمیلی مجروح شد، ابراهیم هم پیکرش بدون سر به کشور بازگشت و همه شرمندگی خانم احمدیان از بی سر بودن پیکر فرزند رشیدش است.
مادر ۲ شهید دوران دفاع مقدس بیان میکند: بچههایم از نحوه شهادتشان خبر داشتند. ابراهیم (امیر) یک روز جمعهای به خانه بازگشت و بهش گفتم چه روز خوبی اومدی پسرم، میهمان داریم و بچههای سپاه آمدهاند خانه ما. به هم گفت مامان تو هنوز به فکر میهمان هستی؟ بیا جبهه و خدا رو ببین.
عاشقانههای ابراهیم و مادر، پسری که «امیر» مادرش بود
خانم احمدیان روایت میکند که ابراهیم وقتی وارد خانه شد، گفت: مامان میدونی من در جبهه چه کاره هستم؟ گفتم: نه. ابراهیم میگفت مامان خوشگلها و خوشتیپها رو میذارن آرپیجی زن. یعنی وقتی داری تانکهای دشمن رو شکار میکنی، یکی دیگه هم از اون سمت ممکنه به تو شلیک کنه و سر تو به بره. من از الآن بهت میگم که وقتی تو پیشم میآیی من روی یک تپهای افتادم و پاهایم از پشت آویزون شدهاند.
ابراهیم میگفت: مامان آرپیجی خیلی بده، وقتی که شلیک میکنی انگار سر آدم باز و بسته میشه. به دخترم گفتم برایش پنبهای بیاورد که در گوشهایش بگذارد. ابراهیم پنبهها را در جیبش گذاشت و مامان وقتی شهید شدم من را از پنبههایی که در جیبم گذاشتهام و وصیتنامهای که در جیب زانوی راستم است، شناسایی کنید. خواستم وصیت نامه را بخوانم ولی گفت بعد از شهادتم بخوانید چون هرچه بلد بودم، نوشتم.
ابراهیم از من قرآنی بزرگ خواست که در جبههها و در مواقع تاریکی بتواند به راحتی قرآن را تلاوت کند. وقتی دخترم قرآن را آورد من جلوی قرآن قیام کردم و گفتم خدایا چیزی به جز این دو جگرگوشه ندارم که در راه تو هدیه دهم. وقتی این دعا را میکردم بعدش میگفتم خدایا تو ببخششون به من، ابراهیم گفت این بار هم بگو خدایا من این بچهها را به تو هدیه میدهم ولی تو آنها را به من ببخش. ولی بهش گفتم نه مامان جان من تسلیم امر خدا هستم. بعد از اینکه این را گفتم، ابراهیم آنقدر بغلم کرد و بوسید و میگفت «آخرش رضایت دادی شهید شوم».
وقتی میخواست برگرده جبهه تا ۴ شیر (میدان شهید بندر) بدرقهاش کردیم و لحظه خداحافظی دستش را به نشانه شرمندگی روی پیشانیاش گذاشت. من همان لحظه، شهادتش را دیدم و به حاج آقا (پدر شهید) گفتم که امیر دیگر بر نمیگردد. حاج آقا خیلی ناراحت شد و گفت: پسرمون میخواد بره جنگ، اونوقت تو میگی که دیگه بر نمیگرده. ۱۰ روز بعد از این دیدار ابراهیم شهید شد و پیکر بی سرش را برایم آوردند. پیکری که اگر سر داشت در تابوت جا نمیشد.
اما کسی تاکنون لحظه شهادت ابراهیم را برای مادرش تعریف نکرده و از این لحظه فقط این را میداند که بعد از جدا شدن سر از پیکر، ابراهیم تا چند ده متر دویده است. این را فاضل مروج به مادر شهید گفته بود، ولی فاضل هم چند روزی در این دنیا دوام نیاورد و به ابراهیم پیوست.
مادر شهدای فرجوانی میگوید من و اسماعیل ۱۲ سال و من و ابراهیم ۱۵ سال تفاوت سنی داشتیم برای همین هر جا رفتم، گفتهام که آنها مرا تربیت کردند و ما با هم بزرگ شدیم. این دو پسرم بهترین راهنما و مشوق من برای انقلابی گری و دینداری بودند.
۱۸ سال بی خبری از اسماعیل
اسماعیل یک دستش قطع شده بود و پایش زیر تانک مانده بود. با آنکه ۲ دختر معلول داشت اما من تصمیمی نداشتم که مانع ادامه راه او شوم. «عبدالمحمد رئوفی» فرمانده وقت اسماعیل به او گفته بود که در عملیات کربلای ۴ شرکت نکند. قرار نبود اسماعیل در این عملیات حاضر شود اما بر خلاف عرف، اسماعیل در میانه سخنرانی آقای رئوفی از او خواهش میکند که اجازه حضور در عملیات کربلای ۴ را به او بدهد.
خیلیها سؤال میکنند که اسماعیل با آن حال و احوال چگونه میتوانست به آب بزند و غواص شود؟ فقط باید بگویم یک حدیث قدسی وجود دارد که خداوند در آن میفرمایدفرماید «هر کس مرا طلب کند، مرا مییابد و هر که مرا بیابد، مرا میشناسد و هر که مرا بشناسد، مرا دوست دارد و هر کسی مرا دوست بدارد، عاشقم میشود و هر که عاشقم بشود، عاشقش میشوم و هر کس را که عاشقش بشوم، او را میکشم و هر کس را بکشم، دیه او به گردن من است و هر کس که به گردن من دیه دارد، من خودم دیه او هستم»
شهدای مدافع حرم را ببینید که چگونه خود را برای دفاع از حرم عازم سوریه میشوند در حالی که آدم یک سفر معمولی به یک استان دیگر بخواهد برود، نمیتواند خود را جمع و جور کند. انسانهایی که دلشان با خدا است، برای رسیدن به او از یکدیگر سبقت میگیرند. خداوند هیچ خواهر و برادری مانند حضرت زینب (س) و امام حسین (ع) خلق نکرده است اما وقتی از حضرت زینب (س) پرسیدند در کربلا چه گذشت، فرمود: هر آنچه من در کربلا دیدم زیبایی بود و این حرفها را فقط کسانی درک میکنند که عاشق خدا باشند.
خداشناسی جوان ۲۵ ساله
اسماعیل فرجوانی در آخرین روزهای زندگی خود در این دنیای مادی خطاب به مادرش میگوید اگر دیدی دست مادر و پسری در دست هم است، اشک چشمت جاری نشود و نگویی من دو پسر داشتم و برای خودم نگه نداشتم. مادر شهدای فرجوانی درباره این وصیت حاج اسماعیل میگوید: آن موقع من ادعای جوانی میکردم و حالا که سنی از من گذشته میبینم مریضم و به سختی راه میروم، تعجب میکنم وقتی میبینم که با سن کمش چگونه امروز ما را دیده بود. برای من هنوز مبهم است که چگونه نمیدانستیم اینچنین آیندهای در انتظار ما است.
۸ بار جانبازی بزرگترین پسر خانواده، مفقود شدن پیکر او به مدت ۱۸ سال و شهادت فرزند دوم، از سختیهای زندگی خانواده فرجوانی و به ویژه خانم احمدیان است اما حاج اسماعیل قبل از شهادتش به مادر یک رازی میگوید تا همه این دلتنگیها رفع شود، مادر شهدای فرجوانی تاکنون این راز را بیش از ۳۰ سال در دل خود نگه داشته است، اما این بار این راز را برای ما میگوید تا کمی از دلتنگیها را به زبانی ساده برای همه بگوید. خانم احمدیان میگوید: حاج اسماعیل قبل از شهادت من را بیرون برد و به من گفت: هر وقت دلت تنگ شد این را به یاد بیاور که نه شاه میماند و نه گدا و آنچه ابدی است، خداوند متعال است. وقتی این را به من گفت فهمیدم در این دنیای فانی فقط خداوند ابدی است و یاد گرفتم وقتی بخواهم برای پسرم گریه کنم به یاد خدا باشم.
راز تربیت ۲ فرزند شهید
من یک دختر روستایی بودم و از همان ۱۱ سالگی که ازدواج کردم از خدا فقط یک آدم متدین میخواستم، وقتی بچه دار شدم همه چیز را قلبی به فرزندانم منتقل کردم. من از خدا خانه و ماشین نخواستم و وقتی همه چیز را به خدا واگذار کنید، نتیجهاش خدایی میشود و زندگیتان راحت است.
این، حاج اسماعیل است!
مادر شهدای فرجوانی درباره بی خبری ۱۸ ساله از فرزند شهیدش عنوان میکند: یک بار از نیم رخ جوانی را دیدم که خیلی شبیه اسماعیل است و فکر کردم حاج اسماعیل بعد از چند سال برگشته و خانهمان را بلد نیست. اینقدر رفتم دنبال این پسر جوان و وقتی رسیدم و دیدم اسماعیل نیست فقط روی زمین نشستم. ۱۸ سال دوری اسماعیل طوری بود که هرکس در را میزد منتظر خبری از اسماعیل بودم.
لاله را به حرمت تو نچیدم
اسماعیل؛ مادر جان، من ۱۸ سال دنبال تو گشتم و به امید پیدا کردند پا به قصر بلورینی در زمینی که روزی تو به خاطر آن میجنگیدی، گذاشتم. در آنجا چیزی جز یک قمقمه آب که درون آن لالهای روئیده بود، پیدا نکردم. خواستم «لاله» را بچینم و ببویم اما گفتم که این را اسماعیل کاشته است و یک روز دیگر میآیم و اسماعیل را میبینم اما هرچه گشتم تو را ندیدم. پسرم تو چرا دلت هوایم را نمیکند و به دیدنم نمیآیی؟
از خانم احمدیان میخواهم که از روز بازگشت حاج اسماعیل برای ما بگوید. وی بیان میکند: وقتی پیکرهای مطهر را در امالرصاص عراق تفحص کردند، آنها را به باغ بهادران اصفهان بردند. خودم در باغ بهادران به دنیا آمدم و خواهرهایم هنوز آنجا زندگی میکنند. روزی که پیکر را برای تشییع به باغ بهادران برده بودند خواهرم به من زنگ زد و گفت: پیکر یکی از این شهدا انگار پیکر حاج اسماعیل است و من خیلی دور تابوت او گشتم. ۲ روز بعد از تلفن خواهرم به من زنگ زدند و خبر پیدا شدن اسماعیل را دادند.
حاج اسماعیل به من گفته بود که جفت پلاکی که به تو دادم را بر روی گردن خودم انداختم و از این پلاک پیکر مرا شناسایی کنید.
حرف آخر...
حرف آخرم درباره ازدواجهای امروزی است، دختر و پسرهای جوان زندگی را به چیزهای زودگذر و مادیات نفروشند و کسانی که به دنبال مادیات در زندگی هستند خیلی زود نتیجه کارشان را با زجری که میکشند، میبینند. ازدواج را ساده بگیرید و به فکر خداوند باشید تا به هرچه بخواهید برسید.
منبع : شبکه اطلاع رسانی رهیاب
انتهای پیام/