تاریخ انتشار
يکشنبه ۱۱ تير ۱۳۹۶ ساعت ۰۷:۰۸
کد مطلب : ۱۰۰۹۳
تقدیم به شهید محمد کیهانی
شهیدی که هر لحظه منتظر شهادت بود
برای آشنایی بیشتر با این شهید والامقام به گفتوگو با «ابو امیر» یکی از همرزمان شهید حجتالاسلام «محمد کیهانیپور» نشستهایم:
شهید کیهانیپور در اخلاق و رفتار چگونه بود؟
در سلام کردن پیشقدم بود و با احترام و تواضع با همه حتی جوانترها برخورد میکرد، این قدر که اگر در مکانی وارد میشد که فضایی برای نشستن نبود، جای خود را به دیگران میداد.
من ایشان را میشناختم، طلبه بودنش را از دیگران مخفی میکرد و نمیگفت «طلبه هستم»، و من را قسم میداد که به کسی نگویم که طلبه است، چون آن وقت نمیتوانم به خط مقدم بروم. وقتی از محمد خواستم که به عنوان پیش نماز بایستد، گفت: «خودت نماز جماعت را اقامه کن».
در مورد قضیه انبار مهمات و وسایل مورد نیاز رزمندگان جبهه مقاومت برای ما توضیح دهید؟
در سوریه، در خط مقدم بودیم. فضایی برای استراحت پیدا کردیم، هوا تاریک بود، صبح که شد متوجه شدیم انباری پر از وسائل «لباس نظامی، پوتین، بادگیر، کاپیشن، چراغ قوه و لوازم شخصی» نزدیک ما قرار دارد.
هرکدام از رزمندهها وسائل مورد نیاز به ویژه بادگیر و پوتین را می رفتند و از انبار برمیداشتند. دیدم محمد بادگیر ندارد و برنداشته است.
در حالی که دشمن در مقابل ما بود، به محمد گفتم: «بادگیر پیدا کردم»، گفت: «ببر بگذار سرجایش»، گفتم: «خیلی به دردت میخورد، فعلا این بادگیر و وسایل گوشه انبار افتادهاند و کسی به سراغشان نمیآید». محمد گفت: «تجربه دارم، در بعضی مواقع، وقتی محل استراحت و درگیری و عملیات با هم فرق داشته باشند، آن گروه تا وقتی برگردند ممکن است منطقه سقوط کند»، من کار بقیه را توجیح میکردم ولی محمد اندیشهاش فراتر از حرف من بود، شرایط را به خوبی درک میکرد. محمد به من گفت: «صاحب پوتین وسایلش را اندازه کرده است، حساب کن اگر خودت به جای این گروه باشی و برگردی گروه دیگری وسایل و امکانات تو را برداشته باشند چه حالی پیدا میکنی؟» با این حرفش قانع شدم.
درس عملی که محمد به رزمندگان مقاومت داد
طولی نکشید نمایندهشان رسید و گفت «هر فردی وسایل ما را برداشته برگرداند، حرام حرام است» و رزمندگان وسایل را برگرداندند. این درس عملی که محمد به رزمند های جبهه مقاومت داد.«محمد در همین عملیات به شهادت رسید.»
در مورد جریان کفش شهید و ماجرایی که پیش آمد برای ما بگویید؟
محمد با کفش کتانی زیبای خودش به شهادت رسید
سایز کفش محمد 45 بود و کفشی برایش پیدا نشد، اما پوتینی داشت که پاره بود، پوتین را تعمیر کرد و به فرد دیگری که مثل خودش سایز پایش 45 بود داد، آن قدر ناراحت شدم ولی چیزی نگفتم. محمد خودش کفش نداشت. دیدم از کوله پشتیاش کتانی زیبایی را درآورد و پوشید. گفتم «شخصی است، خراب میشود». چیزی نگفت و به روی خودش هم نیاورد.
روضه کفش محمد و اشک هایی که گرفت
وقتی شهید شد حواسم به کفشهایش بود که آن را بیاورم. یک لنگه کفش پایش بود و لنگه دیگرش افتاده بود. لنگه کفش او پیدا شد، وقتی پیکر محمد به عقب انتقال داده شد، رزمندههای مقاومت دیگر کشورها لنگه کفش را پای ماشین آمبولانس پیدا کرده بودند، وقتی فهمیدند که لنگه کفش برای یک شهید ایرانی است، آن را بر نمیگرداندند، تا این که فهمیدند میخواهم کفش را به خانوادهاش بدهم کفش را برگردانند. وقتی که کفش را برای پدر و مادرش و خانوادهاش بردم و ماجرایش را برایشان تعریف کردم، خودش روضهای شد و کلی همه گریه کردند.
ماجرای بلالهایی که برای تقویت رزمندگان جبهه مقاومت تهیه میکرد
محمد به شهر «حلب» میرفت و بلال میخرید. شاید 35 تا 40 بلال را کباب میکرد و با رزمندگان جبهه مقاومت میخوردیم، خیلی سعی داشت که روحیه رزمندگان مقاومت حفظ شود و رزمندگان با روحیه و نشاط در میدان حاضر شوند، سعی در عادیسازی جنگ در حین زندگی داشت.
شهید کیهانی به همرزمانش چه میگفت؟
مرتب به همدیگر التماس دعا میگفتیم، ولی محمد میگفت: «هر کس مورد اصابت تک تیر اندازها قرار گرفت دیگران را شفاعت کند». من هم مورد اصابت قرار گرفتم تک تک شفاعت میکنم.
چگونه به شهادت رسید؟
زمان شهادت در کنارش بودم، باورم نمیشد به این سادگی محمد به شهادت برسد، مرتب بین دو اتاقی که بود رفت و آمد میکرد، گویا نیروی دشمن در کمینش نشسته بود، به محض این که نشست ناگهان احساس کردم تیر خورده است، تیر به سرش اصابت کرده بود به سختی از پله ها با آن قد بلند و رشیدش جابهجایش کردم و از پلهها عبورش دادم، ولی تمام کرده بود. با فعل و انفعالات خونابهای از دهانش بیرون زد، من شروع کردم به قصد 100 مرتبه سوره توحید را خواندن چرا که شنیده بودم برخی افراد با دعا در این حالتی که به محمد دست داده برمیگردند ولی محمد به آرزوی دیرینهاش رسیده بود و خبری از بازگشت به دنیای خاکی هم نبود.
محمدم، رفیقم، دوستم و برادرم به شهادت رسیده بود ولی باور و تحملش برایم سخت بود.
مرتب میگفت «اگر شهید شدم» و وصیت میکرد
چون خواب شهید «قربانی» را دیده بود، مرتب به من میگفت: «اگر شهید شدم» از بعد از ظهر یک ربع یک بار حرفی میزد و با این پیش زمینه که «اگر شهید شدم». به من میگفت: «ساعتم را به پسرم بده، انگشترم را به خانم بده» و مرتب سفارش خانوادهاش و کارهایشان را میکرد. گویا خودش میدانست و شهادتش به وی الهام شده بود.
انتهای پیام/